امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد از عراقی غزل 57

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد

1 امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد

2 در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد

3 این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد

4 این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد

5 رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک: در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد

6 شیدای جمال او در خلد نیرامد مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد

7 چون پرده براندازد عالم بسر اندازد جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد

8 از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک: با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد

9 جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد

10 خواهی که درون آیی بگذار عراقی را کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد

عکس نوشته
کامنت
comment