- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به آب خضر مفروش آبروی پارسایی را مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
2 شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
3 ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
4 به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
5 نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
6 به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
7 ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
8 گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
9 اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
10 نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
11 حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی سواد شهر زندان است، طبع روستایی را