به طوف کوی تو آن شب که دل ز جان برخاست از سعیدا غزل 74

به طوف کوی تو آن شب که دل ز جان برخاست

1 به طوف کوی تو آن شب که دل ز جان برخاست به یاد وصل تو از مرد و زن فغان برخاست

2 برای آن که کند بوسه آستان تو را زمین نشست به تمکین و آسمان برخاست

3 غبار نیست در این راه بلکه این گردی است که از فشاندن عصیان عصیان برخاست

4 به ذوق نشئهٔ احرام طوف مرقد تو عصا فکند ز کف پیر چون جوان برخاست

5 چو روبروی حریمت شدم به استقبال یقین ز باب سلام آمد و گمان برخاست

6 شفاعت تو اگر دست ما به حشر نگیرد ز بار معصیت از خاک، کی توان برخاست؟

7 ز بار منت گردون کسی شود آزاد که همچو سرو به تعظیم گلرخان برخاست

8 به ذوق خویش سعیدا ز کوی یار نرفت که هچو آه ز دل های ناتوان برخاست

عکس نوشته
کامنت
comment