تا رود جان از تن ما می‌رود از آشفتهٔ شیرازی غزل 397

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

تا رود جان از تن ما می‌رود

1 تا رود جان از تن ما می‌رود داند این معنی به عمدا می‌رود

2 دل نگیرد بعد از این اینجا قرار دلبرش هرجا هست آنجا می‌رود

3 خار دیبا ترسمش بر پا رود گر که خود بر فرش دیبا می‌رود

4 فوج غمزه جابه‌جا داده قرار ترک یغمایی به یغما می‌رود

5 تا که گیرد فیضی از لعلش مسیح مرده‌سان سویش مسیحا می‌رود

6 اشک من هرشب به پروین عقد بست تیر آهم بر ثریا می‌رود

7 آن پسر را بر پدر بس فخرهاست فخر مردم گر به آبا می‌رود

8 دل ز کویش می‌کند عزم سفر بلبل از گلشن به غوغا می‌رود

9 بر سر زلف بتان دل بسته‌ای عمرت آشفته به سودا می‌رود

10 سر بنه بر درگه شاه نجف کار درویشانا به مولا می‌رود

11 لعل دارد از لب تو آب و رنگ در ز چشم ما به دریا می‌رود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر