به دل ها ناوک انداز است دایم ابروان از سعیدا غزل 540

سعیدا

سعیدا

سعیدا

به دل ها ناوک انداز است دایم ابروان تو

1 به دل ها ناوک انداز است دایم ابروان تو جدا هرگز ندیدم تیر مژگان از کمان تو

2 به غیر از خویش رفتن چارهٔ دیگر نمی بینم که باشد بی نشانی یک نشانی از نشان تو

3 اگرچه پیش از این نشنیده بودم زان دهان حرفی دهانی کرده اند امروز مردم از زبان تو

4 فلک کی می تواند شرح الوان نعم کردن که یک پیچی است و اگر دیده از دستار خوان تو

5 معانی را ز جیب غیب با این پاک دامانی کشیده در طلسم صورتش سحر بیان تو

6 تو را در خواب می دیدم که خورشید آمدم بر سر گشودم چشم و از بی طاقتی کردم گمان تو

7 بجز اقلیم ملک دل نمی تازد دگر جایی که غیر از دل نمی گنجد غم صاحبقران تو

8 نباشد خاطر جمعی سراسر در جهان کس را نروید جز گل آشفتگی در بوستان تو

9 مذاقم را به انده دایه می پرورد و می گفتم نشیند لذت غم تا به مغز استخوان تو

10 بیا و کافرم کن وانگهان زن تیغ بر فرقم گذشتم از سر ایمان و جان خود، به جان تو

11 نه در وصلت قرار و نی به هجرت صبر و تمکینی سعیدا کرده ام در هر دو حالت امتحان تو

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر