- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا مژدهٔ زخم دگر، دامن کش جان کرده ای دشوار دادن جان من، خوش بر من آسان کرده ای
2 مستانه گریند از غمت، اهل ورع در صومعه گویا تبسم گونه ای در کار ایشان کرده ای
3 خوش با دل جمع آمدی، نازان به حسن خویشتن از عشوه گویا هر طرف، دل ها پریشان کرده ای
4 زنار عصمت پیشگان پوشند عیب برهمن خوش توتیای آفتی در چشم انسان کرده ای
5 مهر و وفا را جذبه ای می باشد ای اهل طلب رو گوشه ای بنشین، چرا، رو در بیابان کرده ای
6 چشمی که بازش کرده ای، از گریه خون آمد، ولی خون گرید آن چشمی که تو، پاکش به دامان کرده ای
7 در حشر اگر نشناسدت، معذور باید داشتن چشمی که از نظارهٔ آن چهره حیران کرده ای