1 تا شانه خشک دستم، بی زلف یار مانده کارم زدست رفته ، دستم ز کار مانده
2 صبح جوانی ما، بگذشت و شام پیریست ازکف شراب رفته، در سر خمار مانده
3 چون شمع آتشین دل، خود را چرا نسوزم؟ ایام عیش رفته، شبهای تار مانده
1 به وصفت اگر خامه لب تر نماید تحکّم به خضر و سکندر نماید
2 رواق جلال تو شأن بزرگی به این کاخ فیروزه منظر نماید
1 در زیر لب آوازه شکستیم فغان را گوشی بنما تا بگشاییم زبان را
2 شد سامعه ها چشمهٔ سیماب، گشاید دیگر صدف ما به چه امّید دهان را؟
1 سخن از من کشیدی، شعله ورکردی جهانی را چرا انگشت بر لب می زنی آتش بیانی را؟
2 کمی نبود خراش سینه ام را ای هلال ابرو به داغ دل چه ناخن می زنی آزرده جانی را؟