1 به نان خشک کاوردی به پیشم چرا باشی به جود خویش غره
2 کماج خیمه را ماند که نتوان ز وی کندن به دندان نیم ذره
3 چو نان تو ز چوب آمد چه بودی که بودی زآهنم دندان چو اره
1 کردی از آشوب گردش های دهر کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
2 دید شهری پر فغان و پر خروش آمده ز انبوهی مردم به جوش
1 کیست درعالم ز عاشق زارتر نیست کار از کار او دشوارتر
2 نی غم یار از دلش زایل شود نی تمنای دلش حاصل شود
1 بود بلقیس و سلیمان را سخن روزی اندر کشف سر خویشتن
2 هر دو را دل بر سر انصاف بود خاطر از رنگ رعونت صاف بود