به شهر نیکوان مسکین غریبی از جامی غزل 923

به شهر نیکوان مسکین غریبی

1 به شهر نیکوان مسکین غریبی که جز خون خوردنش نبود نصیبی

2 عجب بیماریی دارم ز عشقت که عاجز شد ز درمان هر طبیبی

3 چو من عاشق بسی یابی ولیکن نیابم چون تو در عالم حبیبی

4 ز کویت رخ نتابم گرچه بینم به کف تیغ جفا هر سو رقیبی

5 نیفتد نوبهار خوبیت را خوش الحان تر ز جامی عندلیبی

عکس نوشته
کامنت
comment