به افسون گر گشایی مهر این لعل شکرخارا از جامی غزل 9

به افسون گر گشایی مهر این لعل شکرخارا

1 به افسون گر گشایی مهر این لعل شکرخارا فرود آری ازین فیروزه گون منظر مسیحا را

2 بیا ساقی که گر اقبال گردون را بقا بودی نکردی پایه تخت سکندر تاج دارا را

3 سفال دردی اندر ده که بهر نقل ازین مجلس سزد گر آسمان ریزد فرو عقد ثریا را

4 مجو از عقل شرح دل که درد آشام میخانه به جام می حواله کرد حل این معما را

5 سواد وصف خطش می کشی ای خامه صبری کن که تا بهر مداد آرم برون از دل سویدا را

6 قیاس سیل چشم اشکبار ما کجا داند جز آن کز مشت پیمودن تواند آن دریا را

7 ز دست ما نمی آید شمار سنگ بیدادت نه مقدور است ز انگشتان شمردن ریگ صحرا را

8 مرا تو چشم بینایی و یاران جمله اغیارم عجب نبود اگر ز اغیار پوشم چشم بینا را

9 عجب شوخی و رعنا وز همه کس دوستتر دارم به یاد شوخی و رعنائیت شوخان رعنا را

10 گشادم نافه اسرار و خون اندر جگر کردم حسدورزان پنهان را غرض گویان پیدا را

11 ز عکس اشک خویش از بس که ریزد خون دل جامی کند رنگین کتابه هر شب این ایوان مینا را

عکس نوشته
کامنت
comment