به شهر شروان بُد از ملک‌الشعرا بهار قطعه 562

ملک‌الشعرا بهار

آثار ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

به شهر شروان بُد شاعری بهار بنام

1 به شهر شروان بُد شاعری بهار بنام که شهره بود به مطبوعی و سخن‌دانی

2 از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر هم آنچه دانم دانند عالی و دانی

3 به شعر خویش هم‌اکنون مفاخرت نکنم که فخر بر هنر خود بود ز نادانی

4 به دیو مردم نادان همی نبندم دل کزین گروه نبینم به جز گران جانی

5 ولی از اینان یک‌تن شدست خصمی من به رای ابلیسی و به خوی شیطانی

6 همی چه گوید گوید کزان بهار توراست ز شعر دفتری انباشته به پنهانی

7 چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل نکو نداند شروانی از خراسانی

8 چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود به ... خوردنش آسایش و تن‌آسانی

9 در‌بغ باشد پرداختن به چونین دیو مراکه هست به ملک سخن سلیمانی

10 ایا فسانه به جهل و دریده ک.. و کفل چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی

11 به ک.. خویش فرو بر سطبر ک‌.. بهار سپس بسنج که‌طوسی‌است‌یاکه شروانی

عکس نوشته
کامنت
comment