- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به شهر شروان بُد شاعری بهار بنام که شهره بود به مطبوعی و سخندانی
2 از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر هم آنچه دانم دانند عالی و دانی
3 به شعر خویش هماکنون مفاخرت نکنم که فخر بر هنر خود بود ز نادانی
4 به دیو مردم نادان همی نبندم دل کزین گروه نبینم به جز گران جانی
5 ولی از اینان یکتن شدست خصمی من به رای ابلیسی و به خوی شیطانی
6 همی چه گوید گوید کزان بهار توراست ز شعر دفتری انباشته به پنهانی
7 چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل نکو نداند شروانی از خراسانی
8 چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود به ... خوردنش آسایش و تنآسانی
9 دربغ باشد پرداختن به چونین دیو مراکه هست به ملک سخن سلیمانی
10 ایا فسانه به جهل و دریده ک.. و کفل چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی
11 به ک.. خویش فرو بر سطبر ک.. بهار سپس بسنج کهطوسیاستیاکه شروانی