1 تا بر تو آشکار شود راز زندگی خود را جدا ز شعله مثال شرر مکن
2 بهر نظاره جز نگه آشنا میار در مرز و بوم خود چو غریبان گذر مکن
3 نقشی که بسته ئی همه اوهام باطل است عقلی بهم رسان که ادب خوردهٔ دل است
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 آنچنان قطع اخوت کرده اند بر وطن تعمیر ملت کرده اند
2 تا وطن را شمع محفل ساختند نوع انسان را قبائل ساختند
1 بجان من که جان نقش تن انگیخت هوای جلوه این گل را دو رو کرد
2 هزاران شیوه دارد جان بیتاب بدن گردد چو با یک شیوه خو کرد
1 سر حق تیر از لب سوفار گفت تیغ را در گرمی پیکار گفت
2 ای پریها جوهر اندر قاف تو ذوالفقار حیدر از اسلاف تو
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به