1 تا بر تو آشکار شود راز زندگی خود را جدا ز شعله مثال شرر مکن
2 بهر نظاره جز نگه آشنا میار در مرز و بوم خود چو غریبان گذر مکن
3 نقشی که بسته ئی همه اوهام باطل است عقلی بهم رسان که ادب خوردهٔ دل است
1 بپای خود مزن زنجیر تقدیر ته این گنبد گردان رهی هست
2 اگر باور نداری خیز و دریاب که چون پا وا کنی جولانگهی هست
1 جهان یارب چه خوش هنگامه دارد همه را مست یک پیمانه کردی
2 نگه را با نگه آمیز دادی دل از دل جان ز جان بیگانه کردی
1 کجا این روزگاری شیشه بازی بهشت این گنبد گردان ندارد
2 ندیده درد زندان یوسف او زلیخایش دل نالان ندارد
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران