طره از روی چو مه بگشا که بگشاید دلم از جامی غزل 236

طره از روی چو مه بگشا که بگشاید دلم

1 طره از روی چو مه بگشا که بگشاید دلم یکدم از تنگی و تاریکی بر آساید دلم

2 شد دلم خون و آید از مژگان فرو در کوی تو جز به کوی تو بلی مشکل فرود آید دلم

3 بس که خود را از رگ جان بر تو محکم دوخته هیچ کس نتواند از خوبان که برباید دلم

4 لاغرم زانسان که چون از کسوت فانوس شمع زآتشت روشن ز زیر پوست بنماید دلم

5 تا به زیر پای تو از پرده خود کرده فرش از تفاخر سر به ساق عرش می ساید دلم

6 بهر تشریف خیال تو ز خونین قطره ها منظر دیده به رنگین گوهر آراید دلم

7 کی توانم جامی از سودای خوبان توبه کرد غیر ازین چون کار دیگر را نمی شاید دلم

عکس نوشته
کامنت
comment