تا چند با دل من مسکین از جهان ملک خاتون غزل 622

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

تا چند با دل من مسکین جفا کند

1 تا چند با دل من مسکین جفا کند آن بی وفا نگار به ترک وفا کند

2 هست او طبیب این دل محزون ناتوان واجب کند که درد دلم را دوا کند

3 کامم ز شربت شب هجران شدست تلخ کامم چه باشد ار ز لب خود دوا کند

4 او پادشاه حسن و ملاحت از آن شدست تا گوش و هوش و دیده به سوی گدا کند

5 آن سرو نازنین چه شود در میان باغ گر پشت بر جفای خود و رو به ما کند

6 دل برد از دو دستم و در خون جان شدم با دوستان بپرس چرا ماجرا کند

7 حال من غریب که گوید به پیش دوست آری مگر که باد صبا این ادا کند

8 با دلبرم بگوی که بیگانه خو چراست وقتست کاو نظر به سوی آشنا کند

عکس نوشته
کامنت
comment