1 به معالجت تن من زتو جز الم ندارد به سرت که جز بر آتش دل من قدم ندارد
2 دل خود مدار گفتی به غم ای به حسن خرم بنمای آن دلی کو ز غم تو غم ندارد
1 سبزه ها چون نقش دیبا دلبر و زیبا شدند ابر دیباباف شد تا سبزه ها دیبا شدند
2 قطره باران به اشک دلبران ماننده شد راغها چون روی دلداران از آن زیبا شدند
1 نبید روشن و آواز رود و روی چو ماه موکلان صبوح اند بامداد پگاه
2 از این سه دانه درافتند عاشقان در دام وز این سه فتنه گرایند عاقلان به گناه
1 بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
2 گر بر میان ستم کند از بستن کمر بر من همان کند که کند بر میان خویش