به مه من که رساند که من دلشده هر شب از جامی غزل 81

به مه من که رساند که من دلشده هر شب

1 به مه من که رساند که من دلشده هر شب ز غم هجر رسانم به فلک ناله یارب

2 نتوان بوسه زد آن لب کنم اما هوس آن که ببوسم لب جامی که رسد گاه به آن لب

3 سر من گر چه نشاید که به فتراک ببندی چه شود گر بگذاری که نهم بر سم مرکب

4 چو مرا مذهب و ملت همه شد در سر و کارت چه زنم لاف ز ملت چه کنم دعوی مذهب

5 سخن ظلم تو گفتن بر سلطان که تواند که در آن حضرت عالی چو تو کس نیست مقرب

6 نه اگر داشت معلم هوس کشتن خلقی به تو این ناز و کرشمه ز چه آموخت به مکتب

7 نشود مهر تو از دل به جفاهای پیاپی نرود سوز تو از جان به دعاهای مجرب

8 تب هجران تو یارب چه جگرسوز تبی شد که طبیب ار تو نباشی نبرد جان کس ازین تب

9 به شراب ار نفروشم سر و دستار چو جامی نکنم در صف رندان پس ازین دعوی مشرب

عکس نوشته
کامنت
comment