- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سوی لشکرش پهلوان رفت باز به پیکار فغفور بر کرد ساز
2 وز آن سو سپه را چو فغفور شاه فرستاد زی پهلوان کینه خواه
3 به در بر همیشه هزاران هزار سپه داشت گردان خنجر گزار
4 هزار و صد و شصت شه پیش اوی بدند از سپاهش همه خویش اوی
5 ازو چارصد را به پرده سرای زدندی همه کوس و زرّینه نای
6 بدش رسم هر روز فرشی دگر ز شاهانه دیبای چینی به زر
7 یکی دست زیبای او جامه نیز یکی خوب دوشیزه دلبر کنیز
8 بد از شهر ها سیصد و شست و پنج ز گردش سراسر چو آکنده گنج
9 خراج یکی شهر هر بامداد رسیدی بدو از ره رسم و داد
10 هر آن کار و رایی که انداختی بگفت ستاره شمر ساختی
11 بخوان برش هر روز چون شش هزار بدی مرد در بزم هم زین شمار
12 به جایی که رفتی برون با سپاه به رزم ، ار به بزم ، ار به نخچیرگاه
13 ز خویشان و از ویژگان هفت کس بدندی ز پیرامنش پیش و پس
14 چنان یکسر از جامه و اسپ ساز بدان تا کس از بُن نداندش باز
15 بدش کوشکی یکسر از آبنوس بدان کوشک از زرّ هفتاد کوس
16 چو از شب شدی روی گیتی دژم مر آن کوس ها را زدندی به هم
17 همه شهر از آواز آن سر به سر کس از خانها شب نرفتی به در
18 که هر سو کس شاه بشتافتی بکشتی روان هر که را یافتی
19 به رزم نریمان چو شد کار سخت در گنج بگشاد و بر بست رخت
20 هیونان بختی ده و شش هزار به هم ساخت با آلت کارزار
21 چهل گاو گردون ز زر بار کرد دو صد دیگر از دیبه انبار کرد
22 بفرمود تا هر که در کشورش شهی بود با لشکر آمد برش
23 ببستند بر پیل صندوق و کوس ز گرد آبگون چرخ گشت آبنوس
24 سپاهی فراز آمد از چین ستان به رزم از یلان هر یکی کین ستان
25 نه از مرگشان باک نز تیغ تیز نه از آب بیم و نه زآتش گریز
26 به مردی یگانه به کوشش گروه بر زخم سندان برِ حمله کوه
27 به دل شیر تند و به تن پیل مست به کین برق تیز و به تیر ابردست
28 فزون ز ابرشان ناوک انداختن هم از بادشان تیزتر تاختن
29 بد اسپ از گیا بیش وز ریگ مرد از اختر سپاهش بد از چرخ گرد
30 ز رنگین سپرها در و دشت و راغ چنان گشت کز گل به نوروز باغ
31 ز هر پیکری بود چندان درفش که از سایه شد روز تابان بنفش
32 یکی نیستان بود پر پیل و کرگ ز نیزه نی اش پاک وز تیغ برگ
33 ز پیروزه تختی به زر کرده بند نهادند بر چار پیل بلند
34 بر آن تخت بنشست فغفور شاه ز بَر چتر و بر سر ز گوهر کلاه
35 فرازش درفشی درفشان چو شید به پیکر طرازیده پیل سپید
36 سرش طغری و تنش یکسر ز زرّ ز یاقوت چشم از زبرجدش بر
37 بتی بودش از زرّ گوهر نگار فراوان بر او برده لؤلؤ به کار
38 ببردش که تا گر شود کار سخت کندش او گه رزم پیروز بخت
39 ز پیش سپه پیل تیرست و شست شده زیر پی شان سر کوه پست
40 همه پشت پیلان رویینه تن پُر از ناوک انداز و آتش فکن
41 ز لشکر همی خواست گرد سوار بر آن سان که خیزد ز دریا بخار
42 ز جندان به ده روزه راه دراز بیآمد بر ژرف رودی فراز
43 ستاره شمر گفت از آن سوی رود مرو لشکر آور هم ایدر فرود
44 که گر کودکی زان سوی رود پای مرو لشکر آواره گردد ز جای
45 بُد از یک سوی رود فغفور شاه دگر سو نریمان به یک روزه راه
46 شه آگه ز فغفور کآمد به جنگ بیار است لشکر چو شد کار تنگ
47 به ایرانیان گفت گردان چین هراسیده اند از شما روز کین
48 نباید که امشب شبیخون کنند به کین از شما دشت پر خون کنند
49 چو آید شب آتش مسوزید کس نه آواز باید نه بانگ جرس
50 بوید از کمین دیده بگماشته زره در بر ، اسپان به زین داشته
51 به آذرشن و ارفش شیرفش سپرد از دو لشکر کینه کش
52 فرستادشان بر چپ و دست راست کمین کرد خود هم بدان سو که خاست
53 چو پوشید شب عاج گیتی بشیز پراکند بر سبز مینا پشیز
54 تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش گهر ریخت هندوی گوهر فروش
55 ز ترکان شهی بود فرمانگزار سپه داشت از جنگیان سی هزار
56 سوی رزم ایرانیان با شتاب شبیخون سگالید و بگذشت از آب
57 بیآمد بی آگاهی شاه چین کمین کرد و آگه نبود از کمین
58 سپه دید در خیمها بی هراس نه جایی طلایه نه آواز پاس
59 بزد کوس و تن بر سپه برفکند خروش یلان شد به ابر بلند
60 درآمد ز چپ ارفش کابلی سوی راست آذرشن زابلی
61 پس اندر نریمان و ایرانیان گرفتند بدخواه را در میان
62 شب قیرگون شد ز گرد سپاه چو زنگی که پوشد پرند سیاه
63 جهان پاک چون تیره دوزخ نمود در او تیغ چون آتش و شب چو دود
64 دلیران دشمن به بند کمند چو دیوان شب تیره گردن به بند
65 ز ترکان نرستند جز اندکی نشد باز جای از دو صدشان یکی
66 چو از دامن ژرف دریای قار سپیده برآمد چو سیمین بخار
67 گیاها بد از خون تبرخون شده دل خاره زیر تبر خون شده
68 گریزندگان نزد فغفور باز رسیدند ، با رنج و گرم و گداز
69 ستاره شمر شد غمی ز آن شتاب که لشکر گذر کرد نا گه ز آب
70 بدانست کافتاد خواهد شکست سبک نزد شه رفت زیجی به دست
71 بدو گفت بر تیغ این کُه یکی شوم بنگرم راز چرخ اندکی
72 بدین چاره بگریخت شد نا پدید دگر تا شه چین بُد او را ندید
73 به دُمّ گریزندگان بر دمان بیآمد نریمان هم اندر زمان
74 دو ره گُرد بودش ده و شش هزار برآراست از گرد ره کارزار
75 ببد تند فغفور هم در شتاب بیآمد به پیکار ازین سوی آب
76 دو لشکر رده ساختند از دو روی جهان گشت پر گرد پرخاشجوی
77 غوکوس با مهره بر شد به هم ز شیپور و از نای برخاست دم
78 بپوشید پهنای هامون ز مرد ببد خشک دریای گردون ز گرد
79 ز خون گشت روی زمین پرنگار ز پیکان دل و چشم کیوان فکار
80 زمین آنکه از بر بُد از زیر شد جهان را دل از خویشتن سیر شد
81 ز بس گونه گونه درفش سپاه بهاریست گفتی همه رزمگاه
82 ز تیغ اندرون برق و باران ز تیر ز گرد ابر تیره ز خون آبگیر
83 چنان رود خون بُد که بر کوه و دشت سوار آشناوار بر خون گذشت
84 ز بس نعل پاشیده بر دشت کین زره داشت پوشیده گفتی زمین
85 سواران به کین گردن افراخته یلان نیزه بر نیزه انداخته
86 ز کُه تا کُه از گرد پیوسته میغ ز کشور به کشور چکاکاک تیغ
87 سنان را دل زنده زندان شده بر امید ها مرگ خندان شده
88 ز خون پرندآوران پشت پیل چو شنگرف پاشیده بر کوه نیل
89 همی تا بشد خور پس تیغ کوه بدین گونه بُد رزم هر دو گروه
90 چو موج درفشان فرو برد سر پراکنده بر روی دریا گهر
91 نمود از سر کوه خمیده ماه چو از زرّ زین بر سیاه اسپ شاه
92 فروهشت شب دامن از روی جنگ سپه بازگشت از دو سو بی درنگ
93 ببستند راه شبیخون به پیل طلایه پراکنده شد بر دو میل
94 ز بس کز دو رو آتش افروختند شب تیره را دیده بر دوختند
95 همی هر کسی مردم خویش جست یکی کشته برد و یکی مرده شست
96 چو روز از جهان کارسازی گرفت دمید آتش و زر گدازی گرفت
97 سپیده دمش گشت و کوره سپهر هوا بوته زرّ گدازیده مهر
98 دگر باره هر دو سپه ساخته کشیده صف و تیغ و خشت آخته
99 ز پولاد ده میل دیوار بود بدو بر ز خشت و سنان خار بود
100 زمین پاک جنبان از آشوب و شور زمان خیره از نعرهٔ خنگ و بور
101 هوا از درفشان درفش سران چو باغ بهار از کران تا کران
102 چو زلف بتان شاخ منجوق باد گهش برنوشت و گهی برگشاد
103 تو گفتی که هر یک عروسیست مست نوان و آستیها فشانان به دست
104 گرفتند رزمی گران همگروه هوا گرد چون قیر شد کوه کوه
105 چنان کشته بر هر سوی انبار گشت که هر جا که بُد دشت دیوار گشت
106 ز بس نعره هر کوه نیمی بکاست به هرکشور از خون دو صد چشمه خاست
107 زمانه شب و تیغ مهتاب شد دل مرد چشم و سنان خواب شد
108 برافروخت از نعل اسپان گیا بگردید بر کُه ز خون آسیا
109 بغرّید کوس و بدرّید کوه زمین گشت تار و زمان شد ستوه
110 بجوشید گردون بپوشید ماه بشورید قلب و بجنبید شاه
111 یلان را جگر بُد ز کین تافته شده بانگ سست و لبان کافته
112 ز سر سوده تیغ و ز کین زیر ترگ ز تن جان ستوه و ز جان سیر مرگ
113 همه کوه درع و همه دشت نعل دل خور کبود و رخ ماه لعل
114 درفشی فراز مه افروخته درفشی به خاک اندر انداخته
115 ز بس خشت گردان پیکار ساز شده پیل چون در نیستان گراز
116 به قلب اندر استاده فغفور چین به گردان لشکر همی گفت هین
117 به هر کاو فکندی یکی کینه خواه همی زرّ بدادی به ترگ و کلاه
118 نریمان چپ و راست اندر نبرد همی تاخت بر گرد گردان چو گرد
119 زمین گفتی از وی بگردد همی سمندش جهان بر نوردد همی
120 از اسپش همه دشت آوردگاه ز ناورد بد چرخ و از نعل ماه
121 به تیغ از یکی تا بپرداختی به نیزه سرش بر مه انداختی
122 به کین پاشنه خیز کرده سمند بر قلب شد با کمان و کمند
123 بیفکند ده پیل و سیصد سوار سوی شاه چین حمله برد ابروار
124 سوارانش را یکسر آواره کرد درفشش به نیزه همه پاره کرد
125 شد افکنده چندان ز گردان چین که بیش از گیا کشته بُد بر زمین
126 ز بس جان که از مرگ پالوده شد تنش سست و چنگال فرسوده شد
127 ز کشته چه گویم بر آن کس که زیست ببخشید چرخ و ستاره گریست
128 همه شاه را خوار بگذاشتند گریزان ز پس راه برداشتند
129 پدر بُد که خسته پسر را به پای سپردی همی چشم و ماندی به جای
130 زره دار بُد کز تن خویش پوست همی کند و پنداشتی درع اوست
131 تنش بنگریدی که بر پای هست به سر دست بردی که بر جای هست
132 چو دل جستی از تن سنان یافتی پر از ناوک تیردان یافتی
133 دم خون چو رو مهین هین گرفت ز غم چهرهٔ شاه چین چین گرفت
134 بُتش را که آورده بُد پیش باز به صد لابه هر گاه بردی نماز
135 همی خواست پیروزی اندر نبرد نبد هیچ سودش فزون لابه کرد
136 چو لشکرش بگریخت او نیز تفت در اسپ نبرد آمد از پیل و رفت
137 به جندان شد و هر چه باید به کار بیاراست از ساز جنگ و حصار
138 ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود وزآن ده که بُد رسته نه خسته بود
139 همه کوه و غار و در و دشت و تیغ بُدافنده ترگ و سر و دست و تیغ
140 مرا فکنده را گرگ دل کرد پاش گریزنده را غول گفتی که باش
141 سرا پرده و خیمه و ساز چنگ همان جوشن و ترکش و نیملنگ
142 بت و تخت فغفور و پیلان رمه گرفتند گردان ایران همه
143 چنین است بخش سپهر روان یکی زو توانا دگر نا توان
144 یکی جفت تخته یکی جفت تخت یکی تیره روز و یکی نیک بخت
145 جهان را ز تو خوی بد راز نیست همی گویدت گرچش آواز نیست
146 نهان با تو صد گونه رنگ آورد زبون گیردت گر به چنگ آورد
147 به خواری کشد چون به مهرت ببست به پای افکند چون کشیدت به دست
148 چو میشت دهد پوشش و خورد و ساز پس آن گه چو گرگان به دردت باز
149 از آهوش تا بیشتر آگهیم به مهرش درون بیشتر گمرهیم