تا از گل تو سبزه برون آمدن گرفت از جامی غزل 92

تا از گل تو سبزه برون آمدن گرفت

1 تا از گل تو سبزه برون آمدن گرفت حسن تو ز انچه بود فزون آمدن گرفت

2 زنجیر بست طره تو گرد آفتاب صد ذوفنون به قید جنون آمدن گرفت

3 زآب زلال خواست دل تشنه قطره ای پیکان تو به سینه درون آمدن گرفت

4 در حیرتم ز دل که ز دام تو جسته بود بار دگر به دام تو چون آمدن گرفت

5 ز افسونگری چه سود مرا چون تو نامدی هر چند صد پری به فسون آمدن گرفت

6 رفتی و دل ز صبر و سکون نیز بازماند چون آمدی به صبر و سکون آمدن گرفت

7 گفتی که آب چشم تونبود دلیل شوق این خون ناب بین که کنون آمدن گرفت

8 چشمت ز غمزه تیغ بر این بی زبان کشید ترکی به قصد صید زبون آمدن گرفت

9 هرجا که جامی از دل خون گشته قصه راند از چشم مردمان همه خون آمدن گرفت

عکس نوشته
کامنت
comment