- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به نزد بحر دیری دید مینا کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
2 شد آن خورشید رخ در دیر کیوان ازو پرشسد حال چرخ گردان
3 جوابش و داد و گفت احوال گردون نداند کس به جز دانای بیچون
4 اگر خواهی خلاص از موج دریا چو ما باید کناری جستن از ما
5 گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن
6 دگر پرسید: «ای پیر خردمند مرا اندر تجارت ده یکی پند
7 بگو تا مایه خود زین بضاعت چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت
8 قناعت کن کز آن با بست شد باز که کرد اندر هوای آز پرواز
9 از آن سلطان مرغان گشت عنفا که در قاف قناعت کرد ماوا
10 طلب کن عین عزت را از آن قاف که هست این عین را منبع بر آن قاف
11 تو وقتی سر عنقا را بدانی که عنقا را به کلی باز خوانی»
12 سیم نوبت سرشک از دیده بارید چو گردون از غم گردون بنالید
13 که: «مهر آسمان با ما به کین است فلک دایم به قصدم در کمین است
14 جهان را حوادث میگشاید فلک نقش مخالف مینماید»
15 ملک را در دو بیت آن پیر بخرد جواب خوب موزون داد و تن زد: