1 به خدایی که وصف بی چونش همه اسباب عقل بر هم زد
2 کاف کن در مشیتش چو بگشت صنع بیرنگ هر دو عالم زد
3 روح را قبهٔ مقدس بست طبه را خرگه مجسم زد
4 شحنهٔ امر و نهی تکلیفش خیمه بر آب و خاک آدم زد
5 که اگر بنده انوری هرگز به خلاف رضای تو دم زد
1 باز کی گیرم اندر آغوشت کی بیارم به دست چون دوشت
2 هرگز آیا به خواب خواهم دید یک شبی دیگر اندر آغوشت
1 دل از خوبان دیگر برگرفتم ز دل نو باز عشقی درگرفتم
2 ندانستم که اصل عاشقی چیست چو دانستم رهی دیگر گرفتم
1 ای زلف تابدار ترا صدهزار خم وی جان غمگسار مرا صدهزار غم
2 خالی نگردد از غم عشق تو جان من تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم