1 ای خسته ز تو روان مردم چشم تو بلای جان مردم
2 از سیل دو چشم من به کویت ویران شده خان و مان مردم
3 تا رفته سمند او به جولان از دست بشد عنان مردم
4 از خیل سگان او شو ای دل خود را بنما میان مردم
5 شاهی، ز غمش دهان چه بندی افتاد چو در زبان مردم
1 مبارک، منزلی کان خانه را ماهی چنین باشد همایون، کشوری کان عرصه را شاهی چنین باشد
2 یک امروزی عتاب آلوده دیدم روی او، مردم کسی را جان کجا ماند، اگر ماهی چنین باشد؟
1 جان به یاد تو یاد کس نکند دل ز غم خوردن تو بس نکند
2 به فراق تو خو کنم ناچار بختم ار با تو همنفس نکند
1 باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد
2 از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟