1 آنان که یکی هزار افسانه کنند اثبات خود و فنای بیگانه کنند
2 تنبورهٔ عقل خویش با هر که رسند چندان بنوازند که دیوانه کنند
1 ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست
2 سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست
1 هر زمان دل را هوای کوی جانان بر سر است ذوق جانبازی است دل را تا مرا جان در بر است
2 کوه را خون جگر شد آب در راه فنا شاهد این رمز، اندوه دل و چشم تر است
1 تا شد حکیمم عشق او با درد شد الفت مرا تا شد رفیقم درد او رفت از سرم گرد هوا
2 عمری است تا کار دلم خون خوردن و جان کندن است نی در غمت حالا مرا افتاده بر سر این بلا