1 آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
2 دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
3 چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
4 یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
5 در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟ کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
دیدگاهها **