کسانی کین بهشت از عطار نیشابوری جوهرالذات 23

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

کسانی کین بهشت جاودانی

1 کسانی کین بهشت جاودانی طلبکارند اندر زندگانی

2 طلبکار بهشت جاودانند حققت مر طلبکار جنانند

3 بتقوی و کم آزاری و طاعت بسر بردند در عین سعادت

4 شب تاریک اندر فکر بودند حقیقت روز و شب در ذکر بودند

5 نه شب خواب و نه شان در روز آرام طلبکار بهشتاند و دلارام

6 ز بهر جنّت اینجا در وبالند در اینجاگه طلبکار وصالند

7 در آن سر باز یابند این حقیقت بهشت جاودانی بی طبیعت

8 بهشت آرزو هست ای برادر بطاعت خوی کن بیخواب و بیخور

9 شود اجسام از شوقش بسوزان چنین کردند اینجا نیک روزان

10 چنان مرخوی کن در طاعت حق که باشد مر ترا جنّات مطلق

11 در اینجا جنّت و حور قصور است بظاهر حالت ذوق و حضور است

12 بظاهر اندر اینجا هست جنات حقیقت هم لقا و جوهر ذات

13 ولی بر قدریابی تو ز دیدت که مر نورست مر گفت و شنیدت

14 تو بشنفتی ولی نادیدهٔ تو نظر کن سر اگر بادیدهٔتو

15 تو از قول کلام این سر شنیدی ولی جنّات حورا را ندیدی

16 ترا گویند در اسرار اینجا ز نار و جنّت ودیدار اینجا

17 تو اندر مجلس عالی نشینی یقین بشنو اگر صاحب یقینی

18 حقیقت گفتن و وعد و وعیدست ولی اسرارشان هر کس ندیدست

19 ز بهر آنکه تا راهت نمایند دل و جان سوی درگاهت نمایند

20 در این درگاه راهی باز یابی بود کاینجا همه اعزاز یابی

21 ولی چندان ترا اینجا خیال است کجا یابی که آنجاگه وصالست

22 بقدر عقل از تو باز گویند ترابر هر صفت آن باز گویند

23 بقدر عقل خود یابی یقینت اگر باشد دلِ اسرار بینت

24 بقدر عقل خود گر رهبری تو ره شرع از حقیقت بسپری تو

25 بقدر عقل خود در عین تقوی بیابی در عیان دیدار مولی

26 بقدر عقل خود در جوهر دل شور در راه حق یک ذرّه واصل

27 بقدر عقل در جنّات بینی در آنجاگه نفس راحات بینی

28 بقدر عقل خود بینی تو دیدار اگر باشی ز دیدت ناپدیدار

29 بقدر عقل خود در جستجوئی از آن پیوسته اندر گفتگوئی

30 بقدر عقل خود از حق زنی دم همی گوئی از او هر دم دمادم

31 بقدر عقل آدم میشناسی ولی آدم کجا زان دم شناسی

32 بقدر خود یقین دانستهٔ تو چگویم چونکه نتوانستهٔ تو

33 بقدر عقل خوددر جوهر جان نظر کن بیش ازاین خود را مرنجان

34 بقدر عقل خود در جوهر دل نظر کن تا کنی مقصود حاصل

35 بقدر عقل خوددریاب آن راز که تا یابی ز حق انجام و آغاز

36 بقدر عقل خود دم زن تو ازدوست که میگوئی تو دایم جملگی اوست

37 بقدر عقل اینجا راه یابی درون خویش را آن شاه یابی

38 بقدر عقل ره میبردهٔ تو ولیکن همچنان در پردهٔ تو

39 بقدر عقل اینجاگاه لافی ولی اینجا نگشتستی توصافی

40 بقدر عقل اینجا در یقینی ولیکن داد کلّی مینبینی

41 بقدر عقل خود گوئی ز دیدار ولی دانم نه مستی و نه هشیار

42 بقدر عقل اینجاگه سخن گوی چو نتوانی تو بردن در سخن گوی

43 بقدر عقل میگوئی که یارت درونم لیک جان ناپایدارت

44 بقدر خود توانی راه بردن مر این راه بایدت ازجان سپردن

45 بقدر خود توانی دوست دیدن چنان کاینجا جمال اوست دیدن

46 بقدر خود تو ره بردی جلالش که تا بوئی بیابی ازوصالش

47 بقدر خود تو ره بردی دل و جان که تا بنمایدت مر روی جانان

48 بقدر خود نظر کن سوی پرده که خود هستی تو اینجا راه برده

49 بقدر منزلت معنی ندیدی حقیقت را تو از دعوی بدیدی

50 بقدر اندر چنین منزل نظر کن دل خود را تو از خود هم خبر کن

51 خبر کن بیخبر خود از حقیقت که اعیانست اینجا دید دیدت

52 خبر کن بیخبر خود را تو ازدل که مقصود تو اینجا هست حاصل

53 خبر کن بیخبر خود را تو از جان که اینجا میتوانی یافت جانان

54 خبر کن بیخبر خود را ز معنی که اینجا میتوانی یافت مولی

55 خبر کن بیخبر خود را تو از دوست ز فرقم تا قدم مر جوهر دوست

56 خبر کن بیخبر خود را تو از یار مگو این گر بدانی می نگهدار

57 خبر کن بیخبر خود را حقیقت بدان کاینجای صورت دید دیدت

58 خبر کن بیخبر خود را تو از دید که معنیّ توئی تو هست توحید

59 خبر کن بیخبر تا خود بدانی همی گویم بتو کلّی تو دانی

60 خبر کن بیخبر خود را و بشناس مر این معنی بدان از عشق و مهراس

61 خبر کن بیخبر خود را از آن دید یکی بین جمله را در سرّ توحید

62 خبر کن بیخبر خود را از آن ذات که اینجا نقش گردد جمله ذرّات

63 خبر کن بیخبر خود را از آن نور که اینجا در دلش افتاد منصور

64 خبر کن بیخبر خود را از آن یار که این سِرّ کرد اینجا او پدیدار

65 خبر کن خویش را تا باز یابی عیانی خویش از وی راز یابی

66 خبر کن خویش را زان راز دیده که خود را بود اینجا باز دیده

67 خبر کن خویش زان پاکیزه گوهر که نزدش ارزنی آمد سراسر

68 خبر کن خویش زان اسرار جُمله که او دیدست اینجا یار جمله

69 خبر کن خویش را زان شاه درگاه که دیده بود در اینجا گهت شاه

70 خبر کن خویش از آن پاکیزه ذرّات که دیده بود اینجا جوهر ذات

71 خبر کن خویش از او این راز مطلق که زد اینجا اناالحق او ابر حق

72 خبر کن خویش از او تا راز یابی مگر اسرارش اینجاب از یابی

73 خبر کن خویش از او و راز بنگر درون خویشتن را باز بنگر

74 خبر کن خویش از او و یاب اعیان هم اندر او شو اینجاگاه پنهان

75 خبر کن خویش از او دیدار دریاب درونت اوست دید یار دُرّ یاب

76 از او بشناس اینجا در وجودت حقیقت عشق بنگر بود بودت

77 از او بشناس عشق اینجا ضرورت رهاکن همچو او اینجا تو صورت

78 از او بشناس عشق و راه بشناس حقیقت از عیانش شاه بشناس

79 از او بشناس عشق و راهبر شو چو اویی جسم و بی خوف و خطر شو

80 از او بشناس عشق و دل نگهدار که میبنمایدت اینجا رخ یار

81 از او بشناس عشق و جان یقین کن همه ذرّات اینجا پیش بین کن

82 از او بشناس اینجا عشقبازی سزد گر جان و دل چون او ببازی

83 از او بشناس عشق و جان برانداز دل خود همچو شمع از شوق بگداز

84 از او بشناس عشق و در فنا شو حقیقت محو کن خود کل خدا شو

85 از او بشناس عشق و خود تو در باز چو او اینجایگه سر را برافراز

86 از او بشناس چون گشتی فنا تو رسی در عزّت و قرب و بقا تو

87 اگر چون او تو جان و سر ببازی برآرد مر ترا این عشقبازی

88 اگر چون او تو جان در بازی اینجا حقیقت صاحب رازی در اینجا

89 اگر چون او ترا این درگشاید ترا اسرار همچون او نماید

90 دم سرّ اناالحق را زنی تو حقیقت پنج از بن بر کنی تو

91 اناالحق گر تو خواهی زد چو منصور حقیقت باش هان از جسم و جان دور

92 اناالحق گر تو خواهی زد در این دم بلا آید ابر جانت دمادم

93 اناالحق گر تو خواهی زد در آن دید یکی باید بدیدن عین توحید

94 اناالحق گر تو خواهی زد در این راز از اوّل صورت و معنی برانداز

95 اناالحق گر تو خواهی زد در این راه مشو غافل چو اللّه باش آگاه

96 اناالحق گر تو خواهی زد در اسرار حقیقت جای بینی بر سر دار

97 اناالحق گر تو خواهی زد چو حلاج کند از تیر پرتابیت آماج

98 در این سر چون کنی گرراز دانی بباید رفتنت از زندگانی

99 نیابند این معانی اهل صورت حقیقت خاصه مر اهل کدورت

100 دلی باید که جمله دوست باشد همه مغز یقین و پوست باشد

101 دلی باید که جمله راز بیند همه در جوهر خود باز بیند

102 دلی باید که در اسرار معنی رود بر دار او مانند عیسی

103 دلی باید که بیند راز مطلق پس آنگاهی زند دم از اناالحق

104 دلی باید که دید دید بیند حقیقت ذات در توحید بیند

105 دلی باید که کلّی یار گردد بجز حق از خود او بیزار گردد

106 مر این دم چون زند در عشق بازی بسوزد پاک بیند سرفرازی

107 مر این دم چون زند کل یار باشد یقین از جسم و جان بیزار باشد

108 مر این دم چون زند از عشق اوّل حقیقت کل بود از اصل اوّل

109 مر این دم چون زند اینجا یقین او حقیقت کل بود عین الیقین او

110 مر این دم چون زند او در عیانی یکی بیند همه در بی نشانی

111 مر این دم چون زند بر دار آید ز دید عشق برخوردار آید

112 مر این دم چون زند سر را ببازد بجسم و جان در اینجاگه ننازد

113 مر این دم چون زند خود را بسوزد چو شمعی بود خود را برفروزد

114 فنا گردد زجسم و جانِ پیدا شود در بحر عرفان مانده شیدا

115 بمانده در حقیقت یادگار او حقیقت مر چنین گفتست یار او

116 اگر ره میبری در سرّ اسرار ز جسم و جانت باید گفت بیزار

117 وگر خود دوستداری زین مزن دم که این سرّ کس نیابد جز که محرم

118 حقیقت داند این اسرار معنی که کلّی دیده بود انوار معنی

119 حقیقت جمله را او دیده بد راز نگردد از نمود خویشتن باز

120 چنان در سیر قربت در یکی او بود کاینجا نباشد مر شکی او

121 در آن حضرت بود از جان خبردار ز دل باشد حقیقت صاحب اسرار

122 در آن حضرت نگردد باز اینجا یقین شد او عیان شهباز اینجا

123 چنان در لا بود اللّه دیده که خود باشد جمال شاه دیده

124 نگردد باز اینجا لا بود او حقیقت در همه لاشیی بود او

125 نگردد باز تایکی شود باز حقیقت او بود در عشق جانباز

126 ز لا مردان کلّی در یکی او یکی بیند خدا را بیشکی او

127 تو گر این راز بشناسی در اینجا یقین از جان تو بهراسی در اینجا

128 نهنگ لا چو در خونت کند گم تو باشی آن زمان در عین قلزم

129 دم از دریا زنی دریا شوی تو ز بود جانت ناپروا شوی تو

130 ز لا در بود الاّ اللّه رسی دوست بیابی و بدانی جزو و کل اوست

131 حقیقت شرح او هرگونه گویم بجز دیدار بیچون را نجویم

132 هنر دیدست منصور از حقیقت تو هم زو در نگر در دید دیدت

133 از او بنگر کز او این راز گفتم از او بشنیدهام زو باز گفتم

134 مرا این سر از او موجود آمد که ذاتم جملگی معبود آمد

135 مرا این سر مسلّم شد ز منصور همین دم میزنم تا نفخهٔ صور

136 همین دم میزنم تا جان ببازم سر و جان بررخ جانان ببارم

137 همین دم میزنم کارام با اوست حقیقت هم می و هم جام با اوست

138 همین دم میزنم تا دم برافتد وجود عالم و آدم برافتد

139 همین دم میزنم وز کس نترسم چو اعیان یافتم از کس نپرسم

140 همین دم میزنم در پاکبازی که دارم در حقیقت بی نیازی

141 همین دم میزنم مینگذرم من از این دم تا که جان را بسپرم من

142 همین دم میزنم در شرع و تقوی شدم در شرع و تقوی ذات مولی

143 همین دم میزنم اینجا یقینم شدست از ذات کل در خویش بینم

144 همین دم میزنم زین برنگردم که تا معنی و صورت برنگردم

145 همین دم میزنم تا کشته آیم میان خاک و خون آغشته آیم

146 همین دم میزنم بی دید تقلید که جانانم یقین در سرّ توحید

147 همین دم میزنم مانند حلاّج که بنهادست جانان بر سرم تاج

148 همین دم میزنم گر راست دیدم ز وی در ذات وی بیشک رسیدم

149 دم او میزنم اینجا نهانی که بنمودست رویم کل عیانی

150 دم او میزنم کز اوست دیدم ز وی در ذات وی بیشک رسیدم

151 دم او میزنم اینجا که یارم کند مانند او بر عین دارم

152 دم او میزنم کین دم دم اوست یقین عطّار اینجا همدم اوست

153 مرا زو ایندم اینجا گشت موجود یقین ذات من اینجا در ازل بود

154 مرا عطّار اکنون پیش از این گفت اگرچه اوست در عین الیقین گفت

155 مگو عطّار با هر کس تو این سر نگهدار این معانی را ز ظاهر

156 وجودت رفت خواهد در سوی خون حقیقت وصل دیدستی ز بیرون

157 حقیقت اندرون هم وصل داری دم از آن میزنی کین اصل داری

158 ترا از وصل اصل آمد بدیدار که ذات کل ز وصل آمد پدیدار

159 حقیقت وصل خواهد در رسیدن دل و جانت بجانا آرمیدن

160 بخواهی رفت اندر جوهر ذات حقیقت محو خواهی کرد ذرّات

161 سخن این باز ز اعیانست تحقیق نه تقلیدست بیشک هست توفیق

162 سخن این بار اندر درد آمد از آن جانان بجانت فرد آمد

163 سخن این بار بی تقلید گفتی ز اعیان و ز دید دید گفتی

164 سخن این بار از درد حضورست از آن هر حرف گوئی جمله نورست

165 سخن این بار در درد وصالست از آن اینجات اعیان جلالست

166 سخن این بار از دردست ودرمان از این دردست خوش میگوی و میخوان

167 سخن این بار از دردست پیدا حقیقت جوهرت فردست اینجا

168 سخن این بار از دردست و رازست از آن این در حقیقت بر تو بازست

169 سخن این بار از دردست جانان از آن بنموده است اسرار اعیان

170 سخن این بار از دردست و شوقست ترا زان ازحقیقت جمله ذوقست

171 چنانت درد عشق آمد در این دل که کردی عاقبت مقصود حاصل

172 چنانت درد عشق آمد پدیدار که جانت شد در اعیان ناپدیدار

173 سخن کز درد میآید وصال است در آن پیدا تجلّی جلالست

174 سخن کز درد میآید عیانست در آن مرنکته صد راز نهان است

175 سخن کز درد میآید یقین است کسی باید که در عین الیقین است

176 سخن کز درد آید درگشاید ترا اسرار کلّی وا نماید

177 سخن کز درد آید در معانی بود اینجا نشان بی نشانی

178 سخن کز درد آید دل بسوزد حقیقت جان و دل هم کل بسوزد

179 سخن کز درد آمد در دل و جان حقیقت کل نماید راز پنهان

180 سخن کز درد گفتی اندر اینجا بسی دُرها که سفتی اندر اینجا

181 سخن باقیست آخرگه بخواند وگر خواند که اینجا بازداند

182 سخن باقیست جسمت نیست باقی دمادم جام مینوشی ز ساقی

183 سخن باقیست کاینجا راز دیدی نمود اینجا تو از من باز دیدی

184 سخن باقیست آن بایدت گفتن بهر دم جوهری بایدت سفتن

185 سخن باقیست میکش جام اینجا که دیدستی عیان فرجام اینجا

186 سخن باقیست هم با اهل دل گوی نمودِ رازِ اوّل ز اهل دل جوی

187 سخن باقیست میگوی از حقیقت دوای درد میجوی از شریعت

188 سخن باقیست اندر شرع میگوی حقیقت گوی نی از فرع میگوی

189 سخن باقیست چندانی که گوئی نه بد پیداست میگوئی نگوئی

190 سخن باقیست اکنون در تو بگشای حقیقت گنج کل اینجا تو بنمای

191 سخن باقیست از اسرار گفتی حقیقت جملگی از یار گفتی

192 سخن باقیست میکش جام اسرار که آغازی تو در انجام اسرار

193 سخن باقیست جام عشق مینوش که بردستی راه اندر چشمهٔ نوش

194 سخن باقیست یارت نیز باقی است چه غم داری چو دلدار تو ساقی است

195 چودلدارست ساقی جام می خَور ز دید عشق یک دم هان تو مگذر

196 چو دلدارست ساقی غم نداری از آن هشیار اندر پیش یاری

197 چو دلدارست ساقی راز میگوی ابا ساقی حقیقت باز میگوی

198 چو دلدارست ساقی زو تو برخور تو هستی ذرّه چشمت دار و برخور

199 حقیقت چونکه دلدارست ساقی سخن آخر ندارد هیچ باقی

200 سخن از وصل گوی و اصل دریاب درون خویش آخر وصل دریاب

201 سخن در وصل میگوئی که اصلی از آن اینجایگه در عین وصلی

202 سخن در وصل میگوئی که جانی از آن اینجایگه راز نهانی

203 سخن در وصل میگوئی که یاری از آن از جان جان پاسخ گذاری

204 سخن از وصل میگوئی بتحقیق که بردستی ز جانان گوی توفیق

205 سخن از وصل میگوئی و جانان ازینجا مینمائی راز پنهان

206 سخن از وصل میگوئی و دیدار وجود خویشتن کرده پدیدار

207 سخن از وصل میگوئی و اعیان در آن هرنکتهٔ صد راز پنهان

208 سخن از وصل میگوئی و منصور از آن گشتی تو در اسرار مشهور

209 سخن از وصل او گفتی حقیقت نمود اینجایگه او دید دیدت

210 سخن در وصل او گفتی در اسرار برون آوردت او از عین پندار

211 سخن از وصل او میگوی اینجا که از وصلش ببردی گوی اینجا

212 سخن از وصل او میگوی ای دل که مقصود تو شد زو جمله حاصل

213 سخن از وصل او میگوی در راز که دیدستی از او انجام و آغاز

214 سخن از وصل او میگوی الحق کز او دم میزند جانت اناالحق

215 سخن از وصل او میگوی و خوشباش که دیدی در وصالش عشق نقّاش

216 وصل عشق چون در دل درآید حقیقت جزو و کل یکی نماید

217 وصال عشق بنماید یکی باز حقیقت را زجانان بیشکی باز

218 وصال عشق هر کو یافت اینجا حقیقت شد عیانش جمله اشیا

219 وصال عشق هر کو یافت از دید عیانش شد حقیقت سرّ توحید

220 وصال دوست چون در عاشقانست هر آن کز خود گذشته عاشق آنست

221 وصال عشق چون در جان درآید ز هر یک ذرّه صد طوفان برآید

222 وصال عشق در اینجاست بنگر نه پنهانست بس پیداست بنگر

223 وصال عشق در دست اوّلِ کار بآخر درد گردد ناپدیدار

224 وصال عشق اگر خواهی حقیقت فنا باید شدت در جان رسیدت

225 وصال عشق اگر بشناختی تو حقیقت جسم و جان در باختی تو

226 وصال عشق اینجا رایگان است ببین کاینجا حقیقت در عیان است

227 وصال عشق خواهی خود بسوزان حقیقت بود نیک و بد بسوزان

228 وصال عشق خواهی خویش در باز که تاگردد ترا تحقیق در باز

229 وصال عشق خواهی همچو منصور بیک ره شو ز دید خویشتن دور

230 وصال عشق خواهی در اناالحق دم منصور زن اینجا تو بر حق

231 وصال عشق خواهی آخر کار ز بود خود بحق شو ناپدیدار

232 وصال عشق رخ بنمود در جان از آن منصور دم زد کل ز جانان

233 وصال عشق او را کرد پیدا اناالحق اندر اینجا گشت شیدا

234 وصال عشق چون پرده برانداخت چو شمعی در میان جمع بگداخت

235 وصال عشق او را تا فنا شد حقیقت خالق ارض و سما شد

236 وصال عشق عاشق گشت کل ذات حقیقت ذات شد اعیان ذرّات

237 حقیقت وصل عشق اندر یکی بُد از آنش بی گمان در حق یکی شد

238 وصالش عشق او را در یقین کرد ز بودش جزو و کل عین الیقین کرد

239 یقین بُد ذات اینجاگه یکی بود خدا در جان او کل بیشکی بود

240 اگرچه وصل از او او با فراقست ولیکن عاشقان را اشتیاق است

241 فراق و صبر چون کردند مردان حقیقت رخ نماید وصل جانان

242 کسی باید که در یابد فراق او بسوزد در عیان اشتیاق او

243 چنان سوزان بود ماننده شمع که یکی بیند و مر خویش با جمع

244 نداند راز او جز خویش هر کس نگوید سرّ خود در پیش هر کس

245 ازاوّل در سلوک و سیر باشد در آخر در یکی بی غیر باشد

246 از اوّل عاشق و بیمار گردد ز نفس خویشتن بیزار گردد

247 چنان در عشق باشد مبتلا او که هر دم پیشش آید صد بلا او

248 کنندش سرزنش بسیار در راه نباشد از درونش هیچ آگاه

249 کسی الاّ به جز جانان جانش که خود داند یقین راز نهانش

250 چنان در درد و شوق و صبر باشد که همچون مردهٔ در قبر باشد

251 حقیقت مرده باشد در بر خلق بیندازد ز خود زنّار با دلق

252 ابا دیوار گوید راز اینجا ز کل پرسد حقیقت بازاینجا

253 مر او را خلق چون دیوانه خوانند ز عقل خویشتن بیگانه خوانند

254 بطبعش هر زمانی صد قفاپیش زنند و او تحمّل میکند پیش

255 تحمّل میکند در عشق فارغ که تا گردد ز دید دوست بالغ

256 تحمّل میکند از جمله اینجا نیندیشد وی از فریاد وغوغا

257 اگر شمشیر بر فرقش درآید از آن شمشیر جانش کل سرآید

258 نگرداند رخ از شمشیر جانان در این بیشه بود او شیر جانان

259 ز سنگ و چوب و طعن هرزه گویان نباشد هیچ غم او را یقین دان

260 حقیقت از بلای دوست بیند که تا آخر لقای دوست بیند

261 بلای دوست از جان میکشد او حقیقت زهر درمان میچشد او

262 بلای عین و رسوائی دلدار در اینجا باید اندر اوّل کار

263 بلا عشقست و رسوائی جانان حققت کش تو چون منصور از جان

264 بلای عشقست و رسوائی در اینجا بکش تا بازیابی سرّ یکتا

265 بلا عشقست هر کو یافت این دو یکی بیند حقیقت چه من و تو

266 بلا عشقست اگر اینجا کشیدی جمال دوست زین سر باز دیدی

267 چو عاشق در بلا آمد گرفتار برون آید ز عجب و کبر و پندار

268 چو عاشق در بلا و صبر آید در آخر رخ ورا جانان نماید

269 چو عاشق در بلا دارد تحمّل شود آخر چو خورشید از تجمّل

270 چو عاشق در بلا اوّل قدم زد حقیقت هر چه آمد او رقم زد

271 چوعاشق نیک و بد بیند یکی او حقیقت یک یکی بیند یکی او

272 چو عاشق در بلا اینجایگه دید در اعیانِ تجّلی یافت توحید

273 در آن عین بلا چون دید جانان بلایش باشد اینجا راحت جان

274 طلبکار بلا باشد در آخر بوی بگشاده گردد این در آخر

275 درش بگشاده باشد از یقین باز حقیقت باشد و انجام و آغاز

276 حقیقت قربتش موجود باشد عیان در ذات او معبود باشد

277 دوئی برداشته یکتا شده باز حقیقت باشد از انجام و آغاز

278 بلای قرب دید و با لقایش نموداری شده اندر فنایش

279 فنایش را بقا شد راز دیده در آن عین بلا کل باز دیده

280 کمال عقل را برداشته پاک بلا دیده حقیقت داشته خاک

281 بَرِ خود نقطه با پرگار اینجا ابا ایشان زخود بیزار اینجا

282 از آتش آتشی در خود فکنده ز گردن دل ز نیک و بد فکنده

283 حقیقت خاک برداده چو بر باد جهان جاودان راکرده آباد

284 یقین چون آب در عین وصالش شده آیینهٔ جان در جمالش

285 عیان خاک دیده راز آخر از آن انجام این آغاز آخر

286 چو گوئی پایداری کرده اینجا چو دریا هر زمان در شور و غوغا

287 حقیقت جوهر جان طلبکار اگرچه وصل یابد لیس فی الدّار

288 حقیقت اصل ذاتی باز جوید در آن اسرار راز راز گوید

289 در آن اصل ارچه باشد مینداند دم عین العیان او کی تواند

290 زدن تا پردهٔ کل برنیفتد میان خاک و خون آخر نخفتد

291 حقیقت سالک این معنی نداند که تا آخر وصال کل بداند

292 چو این معنی بداند آخر کار ز بود جسم گردد ناپدیدار

293 وصالش رخ نماید با حقیقت برون آید چو مغزی از طبیعت

294 چو مغز از پوست بیرون رفت اینجا حقیقت مغز کل یابد مصفّا

295 اگر با مغز باشد مغز بیند هر آن چیزی که بیند نغز بیند

296 نبیند پوست الاّ مغز جانان حقیقت باز یابد سرّ پنهان

297 تن اندر عشق برخور جمال بود معشوقت تو بنگر

298 تن اندر عشق ده گر مرد کاری تو همچون عاشقان بردباری

299 تن اندر عشق ده تا جاودانت کند بیخویش ازنام و نشانت

300 تن اندر عشق ده تا در فنایت بماند جاودان دید بقایت

301 تن اندر عشق ده وز وصل او بین بجز او هیچ اینجا کل نکو بین

302 تن اندر عشق ده تا راز یابی حقیقت روی جانان باز یابی

303 تن اندر عشق ده چون انبیا تو مثال انبیا میکش بلا تو

304 تن اندر عشق ده تا آخر کار برافتد پردهٔ جسمت بیکبار

305 تن اندر عشق ده صاحب دلانه که تا یابی بقای جاودانه

306 تن اندر عشق ده وز خویش بگذر اگر مرد رهی در خویش منگر

307 تن اندر عشق ده وین جسم در باز حقیقت جسم را با اسم در باز

308 تن اندر عشق ده تا گردی آزاد فنا شو تا کنی مر جانت آباد

309 تن اندر عشق ده تا اصل یابی که از عشق حقیقی وصل یابی

310 تن اندر عشق ده تا جان شوی تو درون جزو و کل جانان شوی تو

311 تن اندر عشق ده پس بی نشان شو درون خویش کلّی جان جان شو

312 تن اندر عشق ده وز بی نشانی بیاب آخر حقیقت رایگانی

313 تن اندر عشق میگوی جمال بی نشان در عشق میجوی

314 تن اندر عشق ده تا راز اوّل بیابی ونمانی تو معطّل

315 اگر مرد رهی از عشق مگریز حقیقت از بلای او مپرهیز

316 بلای عشق کش تا ذات بینی چنین کن تو اگر صاحب یقینی

317 بلای عشق کش ای زنده دل تو ممان چندینی اندر آب و گل تو

318 حقیقت هر که اینجاگه بلا دید یقین او آخر کارش لقا دید

319 حقیقت هر که او مجروح یار است مر او را رازهای بیشمار است

320 حقیقت هر که اینجا جان و سر باخت سر خود چون عَلَم اینجا برافراخت

321 حقیقت هر که اینجا جان ببازید عیان دریافت چون مردید توحید

322 اگرچه مرد عاشق در بلایست چه غم چون عاقبت عین لقایست

323 لقا اندر بلا بنهاد جانان کسی کاینجای خود را راز جانان

324 لقا اندر بلایست ار بدانی بلاکش تا ترا باشد نهانی

325 حقیقت رازها مانند منصور شوی از عشق خود از جزو او دور

326 دلا عطّار با تست و تو اوئی چرا چندین تو اندر گفتگوئی

327 نیامد آخر کار تو آغاز ندیدی همچنان سر رشتهات باز

328 نیامد مر ترا مقصودحاصل نگشتستی تو اندر عشق واصل

329 نیامد مر ترا آغاز و انجام حقیقت میندیدی تو سرانجام

330 چرا چندین تو اندر گفتگوئی نکردستی تو گم در جستجوئی

331 نکردی هیچ گم چون اصل داری در اینجاگه تو بود وصل داری

332 نیامد وقت خاموشی ترا هان که داری خویش را در نصّ و برهان

333 نیامد وقت خاموشیت آخر چو مقصود تو شد در عشق ظاهر

334 نیامد وقت خاموشی کنونت هنوز اینجا نداری تو سکونت

335 نیامد وقت خاموشی زمانی که پردازی بهردم داستانی

336 نیامد وقت خاموشی بدیدار که تا گردی بکلّی ناپدیدار

337 نیامد وقت خاموشی چو منصور چو گشتی در همه آفاق مشهور

338 نیامد وقت خاموشی چون مردان که گفتی سر حقیقت تن زنی زان

339 ترا چون رازهست اینجای سرباز مگو تو بیش از این چندین و سرباز

340 ترا چون هست اصل و وصل گوئی بگو تا بعد از این دیگر چه جوئی

341 ترا چون هست اعیان آخر کار بگو تا چند خواهی گفت از یار

342 نماندت عقل و جانت رفت از دست دلت ماندست و آنت رفت از دست

343 کمالت ای دل بیچاره حاصل شدت در آخر کار تو واصل

344 کمالت یافتی در آخر کار برافتادست مر پرده بیکبار

345 کمالت یافتی اینجا شدی کل حقیقت تو یقین دیدی بسی ذل

346 کمالت یافتی بیصورت اینجا رخت بنموده است منصورت اینجا

347 کمالت بی نشانی بود و دیدی حقیقت در سوی جانان رسیدی

348 کمالت بی نشانی بود از آغاز که اندر بی نشان او یافتی باز

349 کمالت بی نشانی بود اینجا از آن بودی تو بود بود اینجا

350 کمالت بی نشانی سوی حق بود از آن صورت نشانی گوی حق بود

351 کمالت بی نشانی بود از دوست از آن بیرون شدی چون مغز از پوست

352 کمالت بی نشانی بود از آن یار از آن دیدی حقیقت روی دلدار

353 کمالت بی نشانی بود و دیدم کنون اندر جلالت من رسیدم

354 کمالت بی نشانی در نشان شد از آن اسرار پیدا و نهان بُد

355 کمالت بی نشان شد اندر اینجا چنان کز بی نشان بُد اندر اینجا

356 کمالت عاشقانِ راز دیده در اینجا آمده کل باز دیده

357 کمالت عارفان دیدند اینجا از آن در دیدن دیدند بینا

358 گمان خویشتن هم خود بدیدی یقین خود در کمال خود رسیدی

359 چنان بگشادهٔ در اصل آغاز که بگشاده نیامد هیچکس راز

360 درت باز است و نادان ره نداند مر این جز مر دل آگه نداند

361 درت باز است آنکس راز بیند که او اندر درون شهباز بیند

362 درت باز است آنکو دید در باز حقیقت بر در درگشت سرباز

363 درت باز است شهبازان عالم درون آیندت و بینند دردم

364 درت باز است ای جان جهان تو نه بگذاری کسی را رایگان تو

365 درون خلوت خود هیچکس را نرانی عاقبت شان بازپس را

366 مگر آنکو سر خود را ببازید ترادرخلوت ای گل رایگان دید

367 نبیند روی تو جز سر بریده حقیقت گشته و عشق تو دیده

368 نبیند هیچکس روی تو اینجا مگر گمگشتهٔ سوی تو اینجا

369 نبیند روی تو جز صاحب درد که آید کشتهٔ تو او بود فرد

370 نبیند روی تو جز ناتوانی که خواری دیده باشد هر زمانی

371 نبیند روی تو جز دل شده باز که بنمائی ورا انجام و آغاز

372 نبیند روی تو جز در بلاکش که باشد در یقین او در بلا خوش

373 کسی دیدست رویت اندر آفاق که چون منصور شد از جسم و جان طاق

374 کسی دیدست رویت در حقیقت شده او کشته در کویت حقیقت

375 کسی دیدست روی تو ز پرده که باشد خون دل در عشق خورده

376 کسی دیدست رویت ای شه کل که آمد در بر تو آگه کل

377 کسی دیدست رویت در عنایت که بخشیدی ورا اینجا هدایت

378 کسی دیدست رویت در درونش که هم تو کردهٔ مر رهنمونش

379 کسی دیدست جانان دید دیدت که خود را پیش پا او سر بریدت

380 کسی دیدست رویت از تجلّی که چون منصور شد در عین الّا

381 همه در حسرت این راز باشند اگر اینجایگه سرباز باشند

382 همه در حسرتند و گفتگویند توئی در اندرون در جستجویند

383 نداند راه جز ره کرده در تو درون جسم و جان در پرده در تو

384 هر آنکو آمد اندر پردهات باز بدید او سرّ خود در پردهات باز

385 از این پرده که اینجا بازبستی حقیقت خویش را در راز بستی

386 ترا این پرده اینجا شد مسلّم که بستی بیشکیش در دید آدم

387 طلب کردند اندر پرده اینجا ز هر سوئی بسی گم کرده اینجا

388 نشان از پرده اینجا میدهد باز ولی کی باز بینندت باعزاز

389 درون پردهٔ یا در برونی ولی دانم که اندر پرده چونی

390 نه بیرونی ولیکن از درون تو درون بگرفتهٔ و رهنمون تو

391 یقین کاندر درون می راز جوئی ز بیرونت درون را باز جوئی

392 چو خورشیدی ز بیرون در درونم بنور خود یقین شد اندرونم

393 که بر تو هم درون و هم برونست از اعیان یقین بیچه و چونست

394 وصالت در درونم می درآید اگرچه از برونم مینماید

395 بسی دادست اینجا گوشمالم یقین هجران تو اندر وصالم

396 بسی خوردم غم و خون جگر من نبردم راه از کویت بدر من

397 ره از کوی تو بیرون نیست دانم که هر دو در یقین یکیست دانم

398 ره از کوی تو چون بر در نباشد حقیقت جز یکی رهبر نباشد

399 بسی در کوی تو زحمت کشیدم گهی در خاک و گه در خون طپیدم

400 بسی در کوی تو بردم غم تو ندیدم هیچکس راهمدم تو

401 بسی در کوی تو از ناتوانی حقیقت بردهام جانا تو دانی

402 بسی بردم در این کوی تو خواری ز هر ناکس بسی فریاد و خواری

403 تو میدانی که عطّارست خسته در این کوی تو جانا دل شکسته

404 دل او هم تو بشکستی در اینجا اگرچه بر خودش بستی در اینجا

405 نظر اندر دل بشکسته داری از آنش با خود او پیوسته داری

406 از آن پیوسته با تو در نمودت که بُد پیوسته اندر بود بودت

407 از آن پیوسته شد در نور پاکت که او پیوسته بُد در دید خاکت

408 از آن پیوسته شد اندر جلالت از آن پیوسته او اندر کمالت

409 از آن پیوسته شد در قربتِ تو که از تو یافت جانان عزّت تو

410 از آن پیوسته شد در دید الّا که هم از تو زد اینجاگه تولّا

411 از آن پیوسته شد در حضرت تو که یکی دید اندر قدرت تو

412 همه دیدار تو دید از یقین است یقین دان او یمین اوّلین است

413 همه دیدار تو دید از یقین او که بود اندر عنایت پیش بین او

414 وصالت را نیابد جز وصالت جلالت مینبیند جز جلالت

415 تو هم تو خویشتن بنموده باز حقیقت بود خود بربودهٔ باز

416 بهردم کسوتی دیگر برآری من اندر دید آنم پایداری

417 مرا جز دیدن تو هیچ نبود از اول هیچ آخر هیچ نبود

418 از این جاگه کمالی یافتستم از آن بُد گر وصالی یافتستم

419 حقیقت گر چه گفت آمد پدیدار درون پرده کلّی خود خریدار

420 درون پرده بیرونم گرفتی یقین در خاک و در خونم گرفتی

421 درون پردهٔ در پردهٔ تو حقیقت خویشتن گم کردهٔ تو

422 درون پردهٔ در عزّ و اعزاز همی خواهم که اندازی مراین باز

423 براندازی مر این پرده درآخر کنی دیدار خود را جمله ظاهر

424 کنی دیدار مر بیچارگانت که میجویند در پرده نهانت

425 تو اظهاری و نی در هفت پرده حقیقت ره بسوی شاه برده

426 منم این پرده از هم بر دریده به بیشرمی وصالت باز دیده

427 ولی چون هر نفس در پرده یابی حقیقت پردهٔ دیگر بیابی

428 ولی چون من چنین در رازم ای جان تو خود مگشای پرده بازم ای جان

429 حقیقت جان و هم این پرده بگشای مرا رخ از درون پرده بنمای

430 درون پرده را عشاق گشتی مکن بر بی دلان خود درشتی

431 اسیران را کشی اینجا تو در ناز همه کشته شدند و بس تو درناز

432 روا باشد که عاشق را کشی تو کنی با عاشقانت سر کشی تو

433 همه ازوصل تو پوئی طلبکار در این میدان همه گوئی طلبکار

434 در این میدان بخون آلودگانت فتادستند مر بیچارگانت

435 در این میدان بسی کشتی بزاری حقیقت هم تو خود رحمی نداری

436 در این میدان چه جای گفتگویست گرم گردان کنی سر همچو گویست

437 در این میدان تو من گفتهام راز سرم از تن تو چون گوئی بینداز

438 در این میدان تو من راز گفتم ابا جمله حقیقت باز گفتم

439 در این میدان زدم من گوی شوقت سخن گفتم یقین از روی ذوقت

440 در این میدان زنم گوی دمادم که بردستم حقیقت گویت این دم

441 در این میدان زنم من گوی دیدت شوم در عین میدان ناپدیدت

442 در این میدان عشقت پایدارم زنم گوی حقیقت جای دارم

443 در این میدان منم چون گوی خسته فتاده عاقبت چوگان شکسته

444 در این میدان اگر درتک و تازم دگرگوئی دمی از عشق بازم

445 مکن عطّار از این برگوی بازی بگو تا چند خواهی گوی بازی

446 مکن عطّار در میدان دلدار چو گوئی باش سرگردان دلدار

447 مکن عطّار در گوئی تو از راز در این میدان سرت چون گوی انداز

448 چو گوئی سر در این میدان بیفکن ز دست خویشتن چوگان بیفکن

449 بیفکن گوی و چوگان هر دو ازدست که دیدت این زمان با یار پیوست

450 وصال دوست چوگانست و تو گوی سخن از وصل آن چوگان همی گوی

451 سخن از وصل گوی و زلف چوگان که دلدارست زلفش، همچو چوگان

452 دلت در زلف چون چوگان چو گویست از آن پیوسته اندر گفتگویست

453 از آن چوگان زلفش گوی دلها در این میدان خاک افتاده غوغا

454 از این میدان خاک افتاده چون گوی دل عشاق اندر جستن و جوی

455 دل تو همچو گوئی اوفتادست عجائب سر در این میدان نهادست

456 در این میدان بسی دلهاست خسته چو گوی اندر خم چوگان شکسته

457 بسی دلها در این میدان فتادست چو گوی اندر خم چوگان فتادست

458 در این میدان وحدت رازدارم چو گوئی درخم چوگان یارم

459 در این میدان وحدت راز جویم که مر چوگان آن دلدار گویم

460 سر خود همچو گوئی باختم من در این میدان عشق انداختم من

461 سر خود همچو گوی انداختم باز در این میدان تو من باختم باز

462 بخواهم باخت سر مانند گوئی که تا عشاق از آن مانند گوئی

463 چو میدانم که خواهی کشتنم زار همی گویم مر این معنی بناچار

464 دراین میدان تو منصور دارم تو چون منصور کن بر سوی دارم

465 نه چندانست وصف یار و میدان که بتوان گفت اندر گوی و چوگان

466 معانی بیش از اندازه است در دل که در این سر توانم کرد حاصل

467 معانی بیش از اندازه است در جان که گنجد اندر این اجسام جانان

468 نمیگنجد حقیقت راز در دل اگرچه من شدم از دوست واصل

469 نمیگنجد حقیقت ذات اینجا همی پنهان کنم ذرّات اینجا

470 رسیدست وقت کشتن چند گویم توئی با من حقیقت چند جویم

471 توئی با ما و ما طاقت نداریم در این جان و در این راحت نداریم

472 توئی با ما و ما ازتو پدیدار بسر گشتیم عشقت را خریدار

473 ز وصلت ما اگر بسیار گفتیم دُرِ اسرار بسیاری بسُفتیم

474 مرا زین صورت اینجاگه برون کن تنم اینجایگه پر موج خون کن

475 من این صورت نمیخواهم در اینجا مر تا چند باشد شور و غوغا

476 دلم پر خون شده از بیهوده گفتن نمییارد دگر جانم شنفتن

477 چنان جانم شده است از خویشتن پاک که میخواهد که باشد خاک در خاک

478 چنان جانم ز خود بیزار گشته است که در یکی حقیقت بازگفتست

479 برو ای خاک شوی خاک خوش شو تو از عطّار این اسرار بشنو

480 برو ای خاک در سوی مکانت که اینجاگه بیابی جان جانت

481 برو ای خاک و کلّی در فنا باش بسوی مسکنت عین بقا باش

482 برو ای خاک و واصل شو تو در وصل که اندر خویش خواهی یافتن وصل

483 برو ای خاک اندر اصل دیدار هم اندر خویشتن شو ناپدیدار

484 برو ای خاک درعین الیقینت هم اندر خویشتن بین اوّلینت

485 برو ای خاک اندر جوهر خود حقیقت بازبین از خود تو در خود

486 برو ای خاک در کوی جانان فنا شو بیشکی در کوی جانان

487 برو ای خاک اندر معدن کل که بسیاری کشیدی رنج با ذل

488 برو ای خاک اندر مسکن دید که خواهی شد یکی در عین توحید

489 برو ای خاک و بشنو راز خویشت ز خود بین مر عیان آغاز خویشت

490 برو ای خاک و کلّی شو ز خود پاک که تا گردی حقیقت تو زخود پاک

491 فنا شو خاک آنگاهی لقا بین نمود خویش بیچون و چرا بین

492 فنا شو خاک اندر سوی منزل که مقصود تو خواهد گشت حاصل

493 فنا شو خاک اندر حضرت دوست که خواهی گشت مغز ارچه توئی پوست

494 فنا شو خاک تا جانان ببینی توئی راز خودت پنهان ببینی

495 فنا شو خاک تا یابی تو اسرار که گردانم ترا از خود خبردار

496 فنا شو خاک تا گردی حقیقت تو چون جانان شوی پاک از طبیعت

497 فنا شو خاک در اسرار بیچون که تا جانان بیابی بیچه و چون

498 فنا شو خاک و لا شو تا ز الاّ بیابی سرّ و کل گردی هویدا

499 فنا شو خاک چون دیدار گفتیم ترا هر سر در این اسرار گفتیم

500 فنا شو خاک و اینجا باد بگذار ببادش پرده و بادیش پندار

501 فنا شو خاک اندر باد منگر که تا بادست اینجاگه سراسر

502 فنا شو خاک و باد از خود بینداز یقین در دید جانان سر برافراز

503 فنا شو خاک و باد اینجا ببین تو درون خویشتن را راز بین تو

504 فنا شو خاک و باد اینجا روانه کن از خود تا تو باشی جاودانه

505 فنا شو خاک و باد اینجا درونت بیفکن ازخود و خود کن برونت

506 فنا شو خاک و باد از پیش بردار که تو اندر فنائی صاحب اسرار

507 فنا شو خاک و آب اینجا خبر کن که با او بودهٔ هم او نظر کن

508 فنا شو خاک و او را ده وصالش چو خود اندر تجلّی جلالش

509 فنا شو خاک و آتش را بسوزان حقیقت آب در آتش فروزان

510 فنا شو خاک و آتش را رها کن حقیقت آب و آتش هم فنا کن

511 فنا شو تا یکی بینی تو در چار یکی اصلست آخر این بناچار

512 زیک اصلید اینجا بازماندید ابا همدیگرش دمساز ماندید

513 فنا خواهید شد هر چار دوست که با مغزت نخواهد ماند چون پوست

514 فنا خواهید شد هر چار در یار حقیقت لاشوید و لیس فی الدّار

515 فنا خواهید شد هر چار در دید یکی خواهید شد در سرّ توحید

516 فنا خواهید شد هر چار در اسم که پیدا هم نماند صورت و جسم

517 فنا خواهید شد هر چار تحقیق که آخر مر شما را هست توفیق

518 فنا خواهید شد هر چار اینجا حقیقت آن زمان گردید یکتا

519 فنا خواهید شد هر چار در ذات یکی خواهید بودن عین آیات

520 فنا گردید و آنگه راز بینید وصال جاودانی باز بینید

521 فنا گردید و آنگه جان نمائید چو خورشید یقین رخشان نمائید

522 فنا گردید پیش از آن در اینجا که گردانندتان اینجا هویدا

523 فنا گردید از دید زمانه که تا گردید ذات جاودانه

524 فنا گردید همچون اصل اوّل که خواهد بودتان اینجا مبدّل

525 فنا گردید اندر ذات بیچون که تا گردید اعیان بیچه و چون

526 حقیقت چون شما را رفت باید چنین اینجا بماندن را نشاید

527 فنا گردید اینجا ای دل و جان که تا یابید در خود جان جانان

528 حقیقت چون شما را آخر کار حقیقت مر فنا آمد پدیدار

529 حقیقت چون زیک اصلید و جوهر بمعنی هر یکی در هفت کشور

530 وجود آدم از بود شما شد حقیقت از شما اینجا فنا شد

531 فنا شد از شما آدم در اینجا حقیقت رفت سوی دوست یکتا

532 شما نیز این زمان عین فنائید که اینجاگاه نقشی مینمائید

533 خبر دادم شما را از شما را که خواهد بودتان آخر فنا را

534 خبر دادم شما را راز بینید چنی فارغ یقین تا کی نشینید

535 خبر دادم شما را از خداوند که کلّیتان برون آرد از این بند

536 خبر دادم شما را بیچه و چون که خواهید این زمان بودن دگرگون

537 شما را تا خبر باشد فنایست حقیقت آخر این عین لقایست

538 در آخر هر چهار از هم جدائید از این صورت طلبکار بقائید

539 در این صورت نخواهید از معانی نمائید اندر اینجا جاودانی

540 در این صورت نمی مانید جاوید بباید رفتتان در عین خورشید

541 بباید رفتتان در چارهٔ نیست چه غم دارید آخر چون یکی زیست

542 نمود بودتان در آخر کار یکی خواهد بدن در عین دیدار

543 نمود بودتان در جمله اشیاء ز پنهانی شود آن لحظه پیدا

544 نمود بودتان در جزو و کل دید شود یکی عیان در عین توحید

545 نمود بودتان آخر یکی است اگرچه اندر اینجا بیشکی است

546 یکی خواهید شد در سرّ جوهر ز باطن آنگهی آئید ظاهر

547 یکی خواهید بودن همچو خورشید نباشدتان ز اوّل هست جاوید

548 شوید آنگه عیان گردید در یار خبرتان میدهد در عشق عطّار

549 شوید آنگه عیان و دوست گردید در آخر همچو دید ذات فردید

550 حقیقت یار خواهی در ره خویش حجاب اینجا براندازید از پیش

551 حجاب اینجا براندازید از رخ که حقتان میدهد اینجای پاسخ

552 حجاب اینجا براندازید از دل که مقصودست اندر دید حاصل

553 حجاب اینجا براندازید از جان که جان تحقیق آمد دید جانان

554 حجاب اینجا براندازید از ذات یکی گردید عین جمله ذرّات

555 حجاب اینجا براندازید لائید حقیقت اندر آن لاکل خدائید

556 حجاب اینجا نخواهد ماند بیشک شو ای خاکِ مبارک در عیان یک

557 حجاب اینجا نخواهد ماند در ذات شو از تحقیق نادان عین آیات

558 حجاب اینجا نماند آتش خوش تو هم سوی وصال کل علم کش

559 سوی مسکن شو ای آتش یقین تو که محوی اندر آتش همچنین تو

560 سوی مسکن شو ای باد همایون که گفتم سر کُلتان بیچه و چون

561 جدا خواهید شد تا خوش بدانید کنون زین منزل ناخوش برانید

562 از این منزل برانید از دل پاک حقیقت نار و ریح و آب با خاک

563 دل آن منزل وصال کل شما راست کنون گفتم حقیقت با شما راست

564 در آن منزل وصال کل عیانست شما را بیشکی راز نهانست

565 در آن منزل یکی خواهید بودن بسی سر در یکی باید نمودن

566 شما را اوّل و آخر نبودست حقیقت بودتان از بود بودست

567 شما را اوّل و آخر عیانست در اوّل نقش آخر بی نشانست

568 شما را اوّل و آخر هویداست حقیقت بودتان پنهان و پیداست

569 شما را اوّل و آخر یکی بود ز ذات اعیان صفاتت اندکی بود

570 عجب اول در آن حضرت که بودید از آن حضرت سوی فطرت فزودید

571 از آن حضرت گذر کردید بیشک سوی دید صفات عقل در یک

572 از آن حضرت جدا گشتید بی دید نه خارج بود الاّ عین توحید

573 از آن حضرت که بد اعیان ذاتش گذرکردند در سوی صفاتش

574 حقیقت آتش از اینجا بُد آنجا ره بود فنا کردی هویدا

575 سوی بادی در اینجاگه سوی آب کند گردی در اینجاگه باشتاب

576 سوی خاک آمدی و خاک هستی حقیقت نور نور پاک هستی

577 سوی خاک آمدی بس خرّم و خَوش ولی آخر شدی در عشق سرکش

578 سوی خاک آمدی و بود معبود که تقدیر تو ازوی همچنین بود

579 سوی خاک آمدی از حضرت ذات وطن کردی عجب در عین ذرّات

580 سوی خاک آمدی از منزل جان ترا آمد حقیقت جان جانان

581 سوی خاک آمدی و جان شدی تو ز پیدائی خود پنهان شدی تو

582 سوی خاک آمدی و کل شدی راز عجب دیدی ز خود انجام و آغاز

583 سوی خاک آمدی اوّل ز افلاک وطنگاه تو شد این کرهٔ خاک

584 سوی خاک آمدی یال الثرابی چو از اینجا بدانجا میشتابی

585 سوی خاک آمدی و نقش بستی بآخر عهد در اینجا شکستی

586 سوی خاک آمدی و باد گشتی تو زین نقش فنا آباد گشتی

587 سوی خاک آمدی جان ودلی تو امید جان و دید حاصلی تو

588 سوی خاک آمدستی از تجلّی دگر خواهی شدن در عین الاّ

589 سوی خاک آمدی عین العیانت شد از خاک نهان پیدا عیانت

590 سوی خاکی و باد آباد کرده ز اوّل خیوش را کل یاد کرده

591 سوی خاکی و جان در وی رسیدی که از نور تجلّی کل پدیدی

592 سوی خاکی و جان از تست مشهور حقیقت دانمت نورٌ علی نور

593 سوی خاکی وز خاکت عیانست ترا اینجا نمود جسم و جانست

594 سوی خاکی عیان بین ذات اینجا که خواهی دید در ذرّات اینجا

595 سوی خاکی و اسرار وجودی عیانِ ذات را سرّی نمودی

596 سوی خاکی و سرّ لایزالی زماضی سوی مستقبل تو حالی

597 سوی خاکی و نور افروز کرده ز نور خویش طین فیروز کرده

598 سوی خاکی و هر سه از تو معروف توئی عین العیان و ذات موصوف

599 سوی خاکی و نور در تجلّی ندیده این زمان اسرار مولی

600 تو نوری این زمان در عین ناری فتاده اندر این نقش وغباری

601 تو نوری این زمان در خاک بوده ز باد و آب مر نقشی نموده

602 تو نوری این زمان نار یقینی در این هر سه بکل در پیش بینی

603 تو نوری این زمان دیدی سرانجام در اینجاگاه هم آغاز و انجام

604 تو نوری و در این دریا فتاده بهر دل شعلهٔ بر دل گشاده

605 تو نوری و در این دریای اسرار عیان پرتو ز خود کردست اظهار

606 تو نوری و در این دریای جانی کنون اسرار پیدا و نهانی

607 تو نوری ودر این دریای ذاتی کنون اعیان و پنهان صفاتی

608 تو نوری این زمان زاندم نزاده درون جسم این در را گشاده

609 تو نوری این دم و آن دم بدیده وجودعالم و آدم بدیده

610 تو نوری این دم و آن دم بدیده درون جان و دل آدم بدیده

611 تو نوری تو نوری این دم و آن نور دیدی در این دم کل بدان دم در رسیدی

612 تو نوری این دم و آن دم نظر کن جمال خویش در آدم نظر کن

613 تو نوری این دم و آن دم ببین تو بنور خویشتن عالم ببین تو

614 ز نور تست اینجا آدم از گِل ز نورت مر ورا مقصود حاصل

615 ز نور تست آدم در هویدا ز گرمیّ تو شد آدم مصفّا

616 ز نور تست گفت و گوی آدم که میگوئی حقیقت راز آدم

617 ز نورتست تابان جوهر دل ز نورت جان شده اینجای واصل

618 ز نورتست تابان جوهر جان چنین خاکست چون خورشید تابان

619 ز نورتست پیدا جوهر تن دم کل میزنی در ما و در من

620 ز نورتست پیدا آسمانها توئی اعیان یقین در جمله جانها

621 ز نورتست پیدا نور خورشید که در وی محو خواهی ماند جاوید

622 ز نور تست پیدا جوهر ماه ز دید تو گُدازد ماه هر ماه

623 ز نور تست پیدا جمله انجم توئی در خاک و انجم در تو شد گم

624 ز نورتست پیدا عرش و کرسی که پیوسته توئی در نور قدسی

625 ز نور تست پیدا لوح بیشک قلم کرده ترا اینجا از آن یک

626 ز نور تست پیدا جنّت و حور تو کردی جنّت اینجاگاه مشهور

627 ز نور تست پیدا جمله دوزخ فسرده میشود اندر تو چون یخ

628 ز نورتست بحر و کان و گوهر حقیقت برتری از هفت اخضر

629 حقیقت آتشی و عشق سرکش ترا دانند اینجا عشق آتش

630 عجب نوری که در گردون فتاده ندانم تا در اینجا چون فتاده

631 در اینجا شورش و غوغا هم از تست که این دم گرمی و سودا هم از تست

632 در اینجا چون نمودار صفاتی ولی آخر عجائب بی ثباتی

633 در اینجا در رگ و پی ناب داری در آن حضرت عجب اشتاب داری

634 در اینجا آمده از علو در سِفل شدی بالغ ولی ماندی عجب طفل

635 مکن گرمی و سودا را برون کن حقیقت ذات خود را رهنمون کن

636 مکن گرمی که عشّاق جهانت همی دانند اسرار نهانت

637 مکن گرمی دو روزی باش فارغ که خواهی گشت در آخر تو بالغ

638 مکن گرمی و سودا را مینگیز کنون با عاشق شوریده پرهیز

639 مکن گرمی که این گرمی نماند حقیت خشکی و تری نماند

640 اگرچه تو حقیقت نور جسمی فتاده این زمان در چار قسمی

641 ز یک اصلی همان کن مر طلب تو دو روزی باش با جان در ادب تو

642 که این با تو حقیقت انس دارد ابا تو بود خود را میگذارد

643 اگر آبتس هم از تست جوشان درونِ دیگِ سودا در خروشان

644 اگر بادست دارد گرمی ازتو حقیقت هست او در نرمی از تو

645 اگر خاکست اندر تست حیران دو روزی هم ز تو ماندست تابان

646 اگر جانست و دل تاب تو دارد نظر کردن سوی تو می نیارد

647 نخواهی رفت میدانند آخر ترا میبنگرند اینجای آخر

648 دو روزی خوش بیاسا و مرو تو دمی بنشین و پس چندین بدو تو

649 بسردانم دوئی تا جوهر ذات بلای تو کشیدند جمله ذرّات

650 اگرچه سالکانت راه کردند دل خود را ز تو آگاه کردند

651 تو آگاهی و آگاهی نداری که اینجا آنچه میخواهی نداری

652 نظر کن جوهر جان را تو بنگر وزین جوهر سوی هر چیز مگذر

653 نظر کن جوهر جان و تو بشناس بسر چندین مرو جانا و بشناس

654 نظر کن تا زجانت راز بینی تو ازجانی مرو تا باز بینی

655 نظر کن تا زجان مکشوف گردی که اندر جان کنون اعیان و فردی

656 نظر کن تا زجان یابی تو مر بود که در جان یابیت دیدار معبود

657 نظر کن تا زجان کامل شوی تو حقیقت هم از او واصل شوی تو

658 ازو واصل شوی و بازیابی سزد گر در سوی کلّی شتابی

659 ز جان واصل شو ای آتش بتحقیق که ازجان باز خواهی یافت توفیق

660 ز جانواصل شو ای آتش عیانی که تو در وی نشان بی نشانی

661 ز جان واصل شو اینجا باز بین راز درون جان خویشی میسوز و میساز

662 خوشی میسوز اندر شمع جان تو که دیدی این زمان خود در عیان تو

663 تو از جانی و تو ازجان خبردار تو نیز از جان در اینجاگه خبردار

664 تو از جانی و جان از عین دیدست دمادم با تو در گفت و شنید است

665 تو از جانی و جان از تو عیانست حقیقت بود جوهر جان جانست

666 ز خود هر دو ز یک ذاتند اینجا کنون در بود ذرّاتند اینجا

667 نه از هر دو یکی پیدا شدستید چرا اینجایگه پیدا شدستید

668 نه هر دو از یکی گشتید موجود حقیقت اصلتان از ذات کل بود

669 نه هر دو از یکی در جسم هستید بصورت در دوئی اسم هستید

670 ز یک ذات آمدید و بود بودید در آب و خاک روی خود نمودید

671 طلبکاراست باد وآب اینجا شما را لیک خاک آید مصفّا

672 شما را خاک دیدست ازنهانی شما در خاک موجود عیانی

673 شما را خاک دیدست از یکی باز حقیقت او زبودش بیشکی باز

674 شما را خاک دید و گشت واصل زدیدار عیانش هست واصل

675 شما را خاک دید و گشت روشن حقیقت هست روحانی چو گلشن

676 شما را خاک دید ودر نمودار برون آمد زجهل و عُجب و پندار

677 شما را خاک دید و ذات بیچون شما را بوداینجا بیچه و چون

678 حقیقت خاک واصل از شما شد ورا مقصود حاصل از شما شد

679 حقیقت خاک واصل از شمایست از آن پیوسته در نور ولقایست

680 حقیقت خاک واصل شد ز جانباز ز نور و نار دید اینجا نهان باز

681 یقین نورست جان آتش ز نارست از این تا آن تفاوت بیشمار است

682 ولی چون اصل هر دو جوهر آمد از آن ناچار اینجا برتر آمد

683 که جان نوریست کلّی ذات دیده از آن منزل بدین منزل رسیده

684 یقین نوریست جاناز ذات مولی نمود خویش کرده راز دنیا

685 یقین نوریست جان اندر خداگم یکی پیوسته باشد نی جداگم

686 چو جان نوریست آتش عین نارست از آن آتش در این ناپایدارست

687 چو جان نوریست نار افتاده در خاک از آن آتش نهاده بر سر افلاک

688 که تا از علو جان کلّی ز ذاتست بمعنی دان که معبود جهانست

689 حقیقت نار از عین صفاتست اگرچه اصل او از نور ذاتست

690 نمیبینی تو آب اینجا روانه نهاده سر ز عشق او بشانه

691 نمیبینی تو باد بی سر و پای که میگردد یقین از جای بر جای

692 طلبکارند هر سه آتِش جان روان گشته بهرجائی ببین هان

693 طلبکارند و طالب در میانه بهر جانب شده آب روانه

694 طلبکارند و مطلوبست در جان نمیدانند که محبوبست درجان

695 چو مطلوبست حاصل میندانند از آن چون سالکان در ره روانند

696 چو محبوبست اندر عین دیدار نمیدانید از آن هستند ناچار

697 چو محبوبست اینجا می چه جوئید چرا در جان عیان خود نجوئید

698 چرا جوئید چون مقصود حاصل نمیگردید اندر عشق واصل

699 چو محبوبست اینجا در میانه نموده روی خود او جاودانه

700 چو محبوبست کل بنموده دیدار چرا او را همی جوئید دریار

701 حقیقت نور بیچونست بی مر که بنماید بخود بیحدّ و بی مرّ

702 هزاران نقش از خاکست بسته درون جان ز حضرت باز بسته

703 هزاران نقش خاک اینجا ظهورست حقیقت جان در آن اعیان نورست

704 هزاران نقش از خاکست موجود چه گویم اندر او دیدار معبود

705 هزاران نقش در خاکست نقاش نموده روی خود اینجایگه فاش

706 هزاران نقش در خاکست پیدا نموده رخ در آن جانان هویدا

707 هزاران نقش در خاکست بنگر بجز جانان در اینجاگاه منگر

708 هزاران نقش در خاکست دیدار در او جانان نموده رخ در اسرار

709 حقیقت خاک نقش جان پاکست بدان این سر که جمله دید پاکست

710 حقیقت نقش خاک از لامکانست که اندر وی نهان راز جهان است

711 چهارند درک تن پیدا نمودند در این دیگر ز بالا برگشودند

712 دو از بالا دو از شیبند پیدا دو از ذات و دو اندر عشق شیدا

713 دو از بالا حقیقت آتش و باد دوئی دیگر ز شیبش کرده آباد

714 یکی آتش دوم بادست بنگر کز آن این هر دو آبادست بنگر

715 یکی آتش که موجود صفاتست دوم باد است کز اعیان ذاتست

716 سوم آبست و چارم خاک آمد که درهر چار روح پاک آمد

717 یکی آتش که آمد سرکش عشق که میخوانند او را آتش عشق

718 دوم باد است کاندر دم دم آمد از آن دم این دم اینجا همدم آمد

719 سوم آبست ز اصل نور زاده چنین حیران چنان در ره فتاده

720 چهارم خاک اصل هر سه پیداست که اندر خاک از ایشان شور و غوغاست

721 حقیقت وصف آتش چون شنفتی یقینِ سرِّ آدم باز گفتی

722 دم باد از عیان لامکانست که اندر جسم و جان راز نهانست

723 از آن دم باز بنگر تا بدانی که یاد آمد یقین سرّ نهانی

724 از آن دم باز بنگر سوی صورت فکنده دمدمه در جزو کویت

725 از آن دم آمد اینجا باد بیشک شد ازوی جان ودل آباد بیشک

726 از آن دم آمد اینجا باز دیدی حقیقت جز دمت او را ندیدی

727 از آن دم آمده راز نهانست نفخت فیه من روحی عیانست

728 نفخت فیه من روحست در باد که ذرّات جهان را میدهد داد

729 نفخت فیه من روحست زاندم که اینجا میدهد بر کل دمادم

730 نفخت فیه من روحست زان ذات که اینجا میدهد بر جمله ذرّات

731 نفخت فیه من روحست از اصل که اینجا میدهد بر جسم و جان اصل

732 نفخت فیه من روحست روحست که عالم را ازو فتح و فتوحست

733 نفخت فیه من روحست ازحق که باقی میزند دم در اناالحق

734 نفخت فیه من روحست از راز از آنجا سوی اینجا میدمد باز

735 نفخت فیه من روحست دمدم مصفّا میکند آدم ز عالم

736 از آن ذاتست اینجا دم دمیده دم خود در دم آدم دمیده

737 از آن ذاتست وصل از اوست بنگر حقیقت جزو و کل از اوست بنگر

738 از آن ذاتست زان پنهان نماید جمال خویشتن در جان نماید

739 از آن ذاتست و پنهانست در جان که دارد نفخه اندر ذات جانان

740 از او جسمست اینجا راز دیده از او خود را حقیقت باز دیده

741 از او دل یافتست این روشنائی که دارد یاد اسرار خدائی

742 از اودل یافتست اینجای آرام که در دل آمد او اینجا دلارام

743 از او دل یافتست اسرار اینجا که خود را میکند اظهار اینجا

744 از آن دل یافتست اسرار بیچون نموده روی خود در هفت گردون

745 از او دل یافت راحت اندر اینجا از او بیند سعادت اندر اینجا

746 از او دل یافت راحت هر زمانی ز شوقش میکند هر دم بیانی

747 از او دل یافت آگاهی و جان شد چو او دل در حقیقت کل نهان شد

748 از او دل یافت آگاهی که حق دید یکی شد همچو او در عین توحید

749 از او دل یافت وصل وآشنائی نمیجوید دمی از وی جدائی

750 از او دل یافت سرّ لامکانی که او داند یقین راز نهانی

751 دل از بادست روحانی حقیقت از او آرایشی دارد طبیعت

752 دل از بادست زان اینجا خبردار که اندر وی شد اینجا ناپدیدار

753 حقیقت دل چو از بادست زنده شدست از جان دلش اینجای بنده

754 دل بیچاره زو آرام دیدست از او آغاز و هم انجام دیدست

755 اگرچه پیر گشت امّا بخون بار بود پیوسته او در رنج و تیمار

756 همان بادی شما را دل چو او دید نظر کرد و درونش تو بتو دید

757 حقیقت زو خبردارست تحقیق وز او دیده در اینجا سرّ توفیق

758 دل و جان هردو اندر خدمتت باد همی دارد یقین ذرّات آباد

759 دل و جان را کند خدمت در اینجا از آن دریافتست قربت در اینجا

760 دل و جان را کند خدمت که بادست وی اندر سرّ جانان داد داد است

761 حقیقت جوهری بی منتهایست دل و جان و وجود از وی صفایست

762 حقیقت جوهری از دید یار است در او اسرارهای بیشمار است

763 حقیقت جوهری از لااله است نفخت فیه من از روح اله است

764 حقیقت دارد اینجا گه فنائی فنا اندر فنا و در بقائی

765 زهی سرّ نفخت فیه دیده از آن منزل بدین منزل رسیده

766 کمال بی نشانی در تو پیدا توئی در راه جانان کل مصفّا

767 کمال بی نشانی در تو موجود توئی اینجا حقیقت اصل این بود

768 کمال بی نشانی داری اینجا از آن در عشق برخورداری اینجا

769 دمادم میدمی در بی نشانی از آن در عشق روح انس و جانی

770 دمادم میدمی از نفخهٔ ذات حقیت زنده گردد جمله ذرات

771 دمادم میدمی در آن عیان تو درون جان و دل داری عیان تو

772 دمادم میدمی اندر درونم شدستی اندر اینجا رهنمونم

773 دمادم میدمی از هفت گردون درون جان و دلها بیچه و چون

774 دمادم میدمی وز آندمی تو حقیقت بود ذات آدمی تو

775 از آن دم دمدمه انداختستی درون جان و دل بشناختستی

776 کمال خود از آن دم اندر این دم که کلّی در دمیدی سوی آدم

777 حقیقت آدم از تو یافت اشیا دم تو اندر او آمد هویدا

778 تو بادی مر ترا نی باد دانم ترا از عین آن آباد دانم

779 تو از ذاتی و ذات اندر تو موجود از آن پنهان شدستی تو زمقصود

780 همه ذرّات عالم زنده از تست در اینجاگه حقیقت بنده از تست

781 از آن دم میدمی کز بی نشانی حقیقت لامکان اندر مکانی

782 از آن دم میدمی در جمله جانها از آن جانست اصل تو هویدا

783 از آن حضرت خبرداری تو از ره فتادستی از آن گشتی تو آگه

784 بسی گردیدهٔ تو شیب و بالا که تا این دم شدی در عشق یکتا

785 بی گردیدهٔ تا راز بینی در این منزل عیانت باز بینی

786 تو با جان هر دو جانان تو در یک یکی بینند ز آب و خاک بیشک

787 تو با ایشان بساز و سر میفراز اگرچه در یقین هستی سرافراز

788 تو با ایشان بساز و راز بنگر درون جان شهت را باز بنگر

789 درون جانی و خود را خبر کن شه اندر جانت در رویش نظر کن

790 درون جان نظر کن شاه آفاق بخود بنگر که هستی تو از آن طاق

791 درون جان تو با او هم جلیسی مصفّائی نه چون نفس خسیسی

792 درون جان تو با یاری و او نیز ترا بنموده اینجاگه همه چیز

793 درون جان و یارت در درونست ترا در هردمی او رهنمونست

794 درون جانی و تحقیق دریاب ز جانان سوی جان توفیق دریاب

795 نه جان اندر رخ جانان نگاهی کن آخر هان ز ماهت تا بماهی

796 همه از تست و تو از جان پدیدار ترا شد جان در اینجاگه خریدار

797 خریدارست جانت نیز هم دل که تو بودی حقیقت راز مشکل

798 همه از تست پیدا و نهانی یقین کاینجا حیات جاودانی

799 حقیقت زندگی اندر دم تست که ریش قلبها را مرهم از تست

800 حقیقت زندگی در دل تو داری که بود جاودان حاصل تو داری

801 حقیقت زندگی جمله شی آی همه دانم که کل از نفخ حی آی

802 حقیقت نور حیّ لایموتی که در جانها حقیقت هم تو قوتی

803 غذای روحی و معنیّ جُمله در این جامی و هم فتوی جُمله

804 عیانی لیک پنهانی ز دیده کسی رنگ تو در اینجا ندیده

805 نداری رنگ آمیزی در اینجا دمادم فیض میریزی در اینجا

806 ز نور فیض تو عالم پر از نور شد و اندر جهان گشتی تو مشهور

807 ترا خوانند جان چون در نهانی ولی از جان یقین عین العیانی

808 ترا خوانند جان مر اهل معنی که هر دم مینمائی راز مولی

809 ترا خوانند جان اینجا حکیمان کجا دانندت اینجاگه لئیمان

810 بنورتست اشیا در حقیقت که بیرون و درونی در طبیعت

811 ز بالا در درون نفخه دمیدی درون جان تو در گفت و شنیدی

812 ابا تو دارم اینجا رازها من که دیدم ازتو سر آوازها من

813 تونطقی درهمه گویا شدستی درون اندر همه جویا شدستی

814 تو نطقی در زبان و راز گوئی تو بشنیدی ز جانان بازگوئی

815 تو نطقی در زبان و عین گفتار حقیقت رازها آری پدیدار

816 بگرد خاک میگردی تو دائم بتو پیداست خاک و گشته قائم

817 بگرد خاک میگردی ز اسرار ولی از چشم گشته ناپدیدار

818 بگرد خاک میگردی همی تو درونش میدمی هر دم دمی تو

819 چنانت یافتم در خاک بیچون که اوّل آمدی در هفت گردون

820 ز سوی ذات در عین صفاتی حقیقت این زمان دیدار ذاتی

821 مگردان رخ ز خاک و روح اعیان که میدانم ترا اسرار پنهان

822 زلائی این زمان در عین الّا حقیقت اسم دیده در مسّما

823 مسمّائی ولیکن جسم بوده از اوّل بیشکی بی اسم بوده

824 همه اسم از تو موجود و تو بیجان همه پیدای تو هستی تو در جهان

825 از آن دم چونکه یارت این دم آورد از این دم آمدی ز اعیان خود فرد

826 ترا برتر ز آتش بینم اینجا از آنت سخت من خوش بینم اینجا

827 که از بالا دمادم میدمی باز حقیقت اندر اینجاگه باعزاز

828 دلا مر باد را بشناس در خود مکن او رادمی مر دور از خود

829 از آن دم تو او را اندر اینجا کز آن دم کرد جان تو مصفّا

830 از آن دم دان تو اینجا اصل بودش همین جاگه بدان مر وصل بودش

831 فنا شو همچو باد از آن دم ای دوست که این دم نفخه است و همدم اوست

832 ز اصل هر چهار اینجا عیانی بگفتی سرّ کل را تو نهانی

833 ز اصل این چهار آگاه گشتی بدین سیر دگر زینها گذشتی

834 یقین هم وصل آب اینجا بیان کن نمود راز او سرّ عیان کن

835 حقیقت آب را عین العیان بین از او مرجمله اسرار نهان بین

836 اگرچه هر چهار از اصل یارند در این مسکن بجانان پایدارند

837 از آنجا آمده هر چار اینجا ز بهر دلبر عیّار اینجا

838 ولی زابست اینجاگه جمالش که اعیان آمد از نور جلالش

839 از آن حضرت بد اینجا بی بهانه در آمد گشت اینجاگه روانه

840 از آن دریای بیچون آمدست او در این درگاه در کلّی نشست او

841 حقیقت آب اینجا زندگانی است در او بسیار اسرار معانی است

842 فتاده در ره جان او خوش و تر حقیقت میرود هر لحظه خوشتر

843 خوش و تر میرود چون باد در جان کند دل را و جسم آباد در جان

844 خوش و تر میرود درکوی معشوق بامید وصال روی معشوق

845 خوش و تر میرود در شی روانه که تا بخشدت حیات جاودانه

846 خوش و تر میرود در جمله پیدا حقیقت میکند هر لحظه غوغا

847 خوش و تر میرود در کوی دلدار شود هر نقش از او اینجا پدیدار

848 درون باغ و بستان شادمانه شود در سوی صحراها روانه

849 درون باغ و بستان خرّم و کش رود در باد و خاک و عین آتش

850 کند ره در سوی هر سه بتحقیق یکی گردد وی اندر عزّ و توفیق

851 گهی بر صورت گندم برآید گهی در صورت او جو نماید

852 گهی بر صورت و عین حشایش کند او در بهار اینجا گشایش

853 گهی بر صورت انگور باشد درون میوهها پرنور باشد

854 گهی جان بخشد اندر عین بستان که شیر شوق آرد سوی بستان

855 ز جان کن فهم تا این سر بدانی که در آبست اسرار معانی

856 پس آنگه از بهار میوه الوان شود مر نطفه در انسان وحیوان

857 شود مر نطفه و بنماید اسرار ز حیوان میکند انسان پدیدار

858 از آن هر سه وزین یک چون چهارست حقیقت دید مولی آشکاراست

859 نظر کن نطفه را در اصل آغاز که آبی بود وز آبست این باز

860 حقیقت بود او چون گشت نطفه که تا پیدا کند همچون تو تحفه

861 ترا چون اصل از آب منی است از آنت این همه کبر و منی است

862 کجا یک نطفه با دریا برآید کجا یک ذرّه با الاّ برآید

863 حقیقت همچو آبی و تو در آب نظر کن تا ببینی تابش و تاب

864 نظر کن آب را نورِ حقیقت که انسان داد منشور طبیعت

865 همه آبست اگر تو باز بینی نظر کن سوی او تا راز بینی

866 همه آبست و آب آید جمالش که اینجا مینماید هر کمالش

867 همه آبست وز آبیم زنده چنین آمد بنزد جان بنده

868 همه آبست و آب از جوهر ذات شتابان میرود در جان ذرّات

869 همه آبست و آب از جوهر کل روانه درتو است و تو یقین کل

870 همه آبست او و در شیب و بالا حقیقت راه دارد سوی الّا

871 ز شیب هر شجر بالا شود او حقیقت در سوی الّا شود او

872 نمیبینی و آن را تا نخوانی از آن ماء طهور اینجا ندانی

873 خوشی از آن اینجا زنده باشد مر او را جمله ذرّه بنده باشد

874 نمیخوانی از آنش ره ندانی که سرّ آب در خود باز دانی

عکس نوشته
کامنت
comment