این دیدهٔ جان مرا روی از جهان ملک خاتون غزل 637

جهان ملک خاتون

آثار جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

این دیدهٔ جان مرا روی تو بینا می‌کند

1 این دیدهٔ جان مرا روی تو بینا می‌کند مدحت زبان روح را گویی که گویا می‌کند

2 عمری‌ست تا جان می‌دهم بر وعدهٔ روز وصال تا کی بت سنگین‌دلم امروز و فردا می‌کند

3 هر شب ز هجرت مردم چشم من سودازده هردم چو ملّاحان شنا در آب دریا می‌کند

4 گوید به هجران صبر کن تا کام یابی از جهان سودای عشقش چون کنم در سینه غوغا می‌کند

5 از صبر کامم تلخ شد حاصل نشد کام دلم آخر بگو تا کی بتم این جور بر ما می‌کند

6 درد دلی دارم ز تو گل قند فرمودم طبیب زان روی و لب کن چاره‌ای کان دفع صفرا می‌کند

7 با چشم فتّانش بگو تا کی خورد خون دلم با ما چرا چون زلف خود هر لحظه سودا می‌کند

عکس نوشته
کامنت
comment