بود این نکته در حکمت‌ سر‌ای از قاآنی قصیده 344

بود این نکته در حکمت‌ سر‌ای غیب برهانی

1 بود این نکته در حکمت‌ سر‌ای غیب برهانی که در جانان‌ رسی آنگه‌ که‌ از جان عیب برهانی

2 خرد شیدست ‌و دانش ‌کید و هستی ‌قید جهدی کن که‌ رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی

3 کمال نفس اگر جویی بیفکن عجب دانایی حیات‌ روح‌ اگر خواهی رها کن‌ خوی‌ حیوانی

4 معذب تا نداری تن مهذب می‌نگردد جان که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی

5 بسان خواجه از روحانیان هم ‌گام بیرون زن که‌ فخری‌نیست وارستن ز قید جسم جسمانی

6 به ترک خمر گوی و درک امر طاعت حق‌ کن که‌ قرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی

7 اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی ترا طاعت به ‌کار آید نه تسویلات شیطانی

8 به آب بی‌نیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی که‌ همچون‌ خواجه گرد هستی‌ از دامن‌ برافشانی

9 ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان‌ کن که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی

10 طریق ‌خواجه گیر ار همتی ‌داری ‌که روز و شب به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تن‌ آسانی

11 برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی

12 اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع‌ کیوانی

13 چه‌گوی راوی قمی چه‌گفت از شارع امّی درایت پیش‌ گیر آخر روایت را چه می‌خوانی

14 لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو چو مقصود سخن دانی ‌چه‌ عبرانی چه‌سریانی

15 از آن مرد خدا از دیدهٔ ‌امّی بود پنهان که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی

16 به‌دست آر ار توانی‌ دل به‌ دستار از چه‌یی مایل که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی

17 گر از دستار سنگین‌چهر جان رنگین شدی بودی زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی

18 اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی

19 برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی

20 سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی

21 اگر عزم فنا داری بسوز از دل‌که عاشق را به خوان فقر بریانی به‌کار آید نه بورانی

22 غمی‌ کاو جاودان‌ ماند به‌ از عیشی‌که طیش آرد که‌ عاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی

23 بیا تسلیم را تعلیم‌گیر از همت خواجه کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی

24 تو آخر ذره‌یی با چشمهٔ بیضا چه می‌تابی تو آخر قطره‌یی با لجه ی دریا چه می‌مانی

25 بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم که من امروز دانستم‌که دانایست نادانی

26 چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی

27 چه‌پوشم جامه‌یی در تن‌که‌گه دَرَّم‌گهی دوزم من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی

28 من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه که روحم نسبتی دارد به خورشید زمستانی

29 به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرون‌کشم‌گویی که بیژن را برون آرد ز چَه ‌گُرد سجستانی

30 تنم چون حلقهٔ در شد دو تا از غم به نومیدی که ‌وقتی خواجه از رحمت نماید حلقه‌جنبانی

31 حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم بمیرم‌ کاش این هستی به هستی باد ارزانی

32 اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی

33 محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم که سرّ آفرینش را وجودش‌کرده برهانی

34 کمال نور هستی از جمال او بود ورنه حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی

35 زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی خهی شاهی‌که رایاتش بود آیات قرآنی

36 به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی

37 به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی

38 بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی

39 شبی اندر سرای ام‌ّهانی بود در طاعت که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی

40 که‌ای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت به سوی عرش نورانی ‌گرای از فرش ظلمانی

41 نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره ز پریدن فروماند آن همایون‌ پیک ربانی

42 نبی‌گف ای مهین‌ پیک خدا از ره چرا ماندی چنین‌کاهسته می‌رانی به پیک خسته می‌مانی

43 به‌ پاسخ ‌گفتش ای‌ مهتر مرا بگذار و خود بگذر که‌ گر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی

44 مرا جا سدره‌ است امّا نوگر صدره چمی برتر هنوزت‌ رخش‌ همت‌ در تکست از گرم‌ جولانی

45 نرود آی از براق عقل‌کاو وامانده همچون من برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی

46 پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی

47 به جایی رفت‌ کانجا جا نمی‌گنجد ز بی‌جایی بدین جان و تن امّا تن‌ تنی ننمود و جان جانی

48 نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی

49 پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی

50 پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو مرا این‌دست‌ برد از دست‌ و درماندم‌ ز حیرانی

51 گشودی ‌دستی ‌از غیب و نمودی دستگاه خود بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی

52 به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم که اندر دست خود افتم ‌گرم زین دست نرهانی

53 چون ‌دستوری ز یزدان ‌جست و ‌در آن ‌دست ‌شد خیره بگفت ای پنجهٔ شهباز دست‌آموز یزدانی

54 همه‌ نوری همه زوری به جانت هرچه می‌بینم بدان خیبرگشا دست یداللهی همی مانی

55 هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش‌ که باز آمد مر آن‌ حلقهٔ‌ هستی‌ به‌ فرش‌ از عرش رحمانی

56 نه‌ خود را برد همره ‌بلکه بیخود رفت و باز آمد که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی

57 زهی پیغمبری ‌کز محکمی احکام شرع او به‌ کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی

58 ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش که قومی سخت‌ دل‌ کردند عزم سست‌ پیمانی

59 بدینسان سالها بگذشت‌ کاین دین بود آشفته که اندر مرز گیهان می‌نبد یک مرد ایمانی

60 پیمبر خواست در دنیا کند مبعوث شاهی را که از عدلش نظامی تازه‌گیرد دین دیانی

61 گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را که در دین تازه فرماید رسوم معدلت‌رانی

62 س شاهان محمدشه ‌که تأییدات حکم او برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی

63 شهنشاهی‌که نام نامیش برنامهٔ هستی بماند از شرف چون بای بسم‌الله عنوانی

64 اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش فضای عالم هستی ‌کند آن را گریبانی

65 به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی

66 بدخشان ‌از چه‌باید رفت ‌کلکش بر به نارستان که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی

67 نه‌تنها آدمی را دستش از بخشش‌کند دعوت که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی

68 دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی

69 ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند به عیدی اینچنین باید دل و جان‌کرد قربانی

70 اگر گردون‌ گشاده‌ روی بودی نه چنین بدخو گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی

71 فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی

72 معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی

73 بلا تخمست و تنها کشت و روز کینه تابستان روانها خوشه شه‌ دهقان‌ و تیغش داس دهقانی

74 ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی

75 ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی

76 سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید به جای شهپر طاووس از خوانش مگس‌ رانی

77 بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی

78 امامی‌ کز وجود او جهان برپا بود ورنه صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی

79 همامی‌ کز ولای او اگر حرزی به خود بندد به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده‌ دامانی

80 تبارک یا ولی‌الله آخر پرده یک‌ سو نه که تا از چهر میمونت ‌کند گیتی‌ گلستانی

81 چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی

82 بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی

83 تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی

84 نبودی گر چنین ‌کردن نیارست اینهمه معجز که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی

85 هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر که هریک جانشین دوزخند از آتش‌افشانی

86 بسیج قورخانهٔ شه بری ‌گر در بیابانها نپوید در بیابانها نسیم از تنگ‌میدانی

87 دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی

88 مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید که هرکاری‌ کندگویی‌که الهامیست ربانی

89 به‌ نظم‌ جیش و امن ملک و طی‌ کفر و نشر دین هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی

90 تنی‌ سرباز را زان ‌سان‌ که سلمان زی مداین شد کند از روی معجز والی ملک سلیمانی

91 به‌ فضل‌ خویش صاحب اختیار ملک جم سازد ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی

92 مر آنهم بی‌سه آمد به لک فارس در وفتی که بودند اندر آن‌کشور گروهی خائن و خانی

93 همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی همه‌ فاجر همه‌ یاغی همه فاسق همه زانی

94 زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن‌ کشور بسا مسلم‌ که بر دار فنا جان داد چون هانی

95 به‌ بخت‌ شاه‌ و عون خواجه اندر پارس حکم او روان‌ شد بی‌ سپه‌ چون در مداین حکم سلمانی

96 بدانسان‌ فاربن‌ ایمن شد که خوبان هم ز بیم او به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی

97 بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه می‌جوشد خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی

98 ز یک تن در همه‌کشور خروشی بر نمی‌خیزد بجز در صبح‌ و شام‌ از نای ‌و کوس‌ جیش ‌سلطانی

99 چنان‌ شد راست کار ملک‌ ازو کاندر دبستان‌ هم نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی

100 کمانگر تیر می‌سازد ز بیم آنکه می‌داند به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی

101 ز بن برکند هر نرگس‌که بد اندر گلستانها به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی

102 ز بس پهلوی مظلومان قوی‌ کردست عدل او سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی

103 بساتین را چنان‌کرد از درختان تازه و خرم که‌ آب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی

104 حصاری ‌کز دل اعدای خسرو بود ویران‌تر به‌ یک‌ مه‌ همچو رویین‌ دز نمود از سخت‌ بنیانی

105 ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم ز قصر الدّشت جاری‌ کرد چون اشعار قاآنی

106 ز سنگ سخت بی‌ضرب عصا و دعوی معجز ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی

107 به سی‌ فرسنگی شیراز رودی هست پهناور که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی

108 گران رودی‌که نتوانی ز پهنای شگرف آن سمند عقل ‌و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی

109 شکم بر خاک می‌مالد چو مار گرزه در چنبر به وقت باد می‌نالد چو رعد ابر آبانی

110 بود چون ‌حکم ‌او جاری ‌مر آن ‌رود از یکی‌ چشمه که نامش مختلف ‌گویند دانایان ز نادانی

111 یکی‌شش ‌بئر می‌داند یکی‌شش پیر می‌خواند که‌شش ‌چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی

112 میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره بودکوهی به‌غایت سخت چون اشعار قاآنی

113 سرش شبری دو بیرون ‌جسته‌است ‌ازچنبر هستی پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا می‌شود فانی

114 بباید کوه را سفتن‌ کزین سو رود یابد ره که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی

115 وزین‌ سوتر یکی ‌درّه ‌است ‌هول‌انگیز کاندر وی ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی

116 چنان ژرفست‌ کز قعرش ببینی‌ گاو و ماهی را اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی

117 بباید دره را انباشت با سدی ‌گران ‌کز بن تواند می‌برآید آب تا گردد بیابانی

118 ز دوران‌ کیومرث اولین شه تا محمّدشه که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی

119 تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان کسی‌ نارست‌ آن‌ که‌ را شکست‌ از انسی و جانی

120 چه هوشنگ‌گران‌فرهنگ و چه تهمورس‌دانا چه‌جمشید سپهراورنگ‌و چه ضحاک علوانی

121 چه‌افریدون‌و چه‌ایرج چه‌مینوچهر و چه نوذر چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی

122 چه‌ گرشاسب‌ که بد خاتم ملوک پیشدادی را چه فرخ‌کیقباد آن رسم عدل و داد را بانی

123 چه‌کاووس و چه‌کیخسرو چه‌گشتاب چه لهراس چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی

124 چه‌داراب و چه‌دارا و چه اسکندر از رومی سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی

125 بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را چه ‌اشکانی چه سا‌سانی چه ‌سلجوقی چه سامانی

126 بویژه جم ‌که بیحد گنج داد و رنج برد امّا سر‌اسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی

127 و دیگر شاه‌عباس آن‌شهی‌کز شوکت و فرّش شوی آگه‌کتاب عالم‌آرا را چو برخوانی

128 به سالار مهین بارگه الله‌وردی‌خان که بدهم در سر‌افشانی سمر هم در زرافشانی

129 بکرد این‌حکم‌ را وان‌رفت‌ و نتوانست و بازآمد سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی

130 کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی

131 به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی

132 ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه که هستی نزد او خجلت برد از تنگ‌سامانی

133 کهین سربازی از خسرو حسین‌اسمی حسن ‌رسمی کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی

134 نخستین ‌روز گفتندش مکن این‌کار و زو بگذر که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی

135 نیی یزدان‌ که تا کوه‌ گران از پیش برداری گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی

136 نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر نه زلزالی ‌که یاری‌ کوه خارا را بجنبانی

137 وگر این کارکردی بازمان باور نمی‌افتد همی‌گوییم یا پیغمبری یا سحر می‌دانی

138 بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی

139 من این‌کوه‌ گران از پیش بردارم بدان آیین که خاقان را ز پشت پیل‌گرد زابلستانی

140 بگفت‌این‌را و از ایوان‌به‌هامون رفت ‌و من حیران که‌از ایوان به‌هامون چون خرامد سرو بستانی

141 مهندسهای‌اقلیدس مهارت خواست از هرسو که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی

142 نخستین خود به‌ عون بخت ‌شاه‌ و باطن خواجه بر آن‌که تیشه زد وان‌کوه حرفی‌گفت پنهانی

143 تو گویی‌رب‌سهل‌گفت‌و از دل‌گفت‌کآن‌دعوت همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی

144 ز نوک آهنین تیشه شد آن‌که آهنین ریشه وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی

145 توگفتی‌کوه آبستن بودکز هر کرا در وی جنین‌سان رفته نقابی و نقش‌کرده زهدانی

146 میان‌کوه را بشکافت همچون دره‌یی از هم دهان بگشادگفتی‌کوه شه را در ثنا خوانی

147 تو گویی نام تیغ شه به‌ گوش‌ کوه ‌گفت ارنه ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی

148 وزین‌سو دره‌را سدی گران‌بربست‌همچون که که‌گویی سد اسکندر بود در سخت‌بنیانی

149 مر آن سد را سه ده‌ گز هست بالا و درازایش به نسبت کرده از مقدار بالایش سه‌چندانی

150 تو گویی دره را کُه ‌کرد و که را دره یا کُه را ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی

151 چه‌شش‌مه‌رفت جاری گشت دریایی خروشنده که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی

152 مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و می‌زیبد کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی

153 چو آن نهر از ره شش پیر آمد به‌که تاریخش بگویم‌کز ره شش پیر آید نهر سلطانی

154 و یا چون‌ آبروی شهری از وی شد فزون‌ گویم بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی

155 به‌سدّ باغ‌ شه ‌چون‌ دست ‌خسرو ساخت‌ دریایی که‌ گر بینی سراب ‌فیض ‌و بحر رحمتش خوانی

156 تو گوبی‌طبع‌خسرو بانی‌است آن ژرف‌دریا را وگرنه ‌کیست جز یزدان ‌که دریا را شود بانی

157 دمادم از حباب آن آب برکف‌کاسه‌یی دارد که نزد همت خسرو نمایدکاسه‌گردانی

158 به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی

159 نهان‌از شب‌آن‌دریا چه نهری چند و از هرس سوی شهر و قرا جاری چنان‌کاحکام دیوانی

160 خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه که می‌رقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی

161 ولی‌مشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی

162 الف‌سان از میان جان ‌کمر بربست و در یکدم مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی

163 به یکدم خاک را بر آسمان‌کرد از چه از خیمه یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی

164 بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته مقدم آری از خدمت توان شد نز تن‌آسانی

165 پر از ضحاک ماران شد زمین‌کز نیش هر نیزه نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی

166 ز بانگ‌ توپ‌ کر شد چرخ‌ و دودش‌ رفت‌ تا جایی که‌ شد خورشید کافوری‌ سلب‌ را جامه قطرانی

167 همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی

168 ز بهر آنکه آب آورد و آبی‌روی‌کار آورد ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی

169 چراغان‌ کرد شیراز و بساتین را بدان آیین که‌گفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی

170 به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی

171 به‌هردروازه‌طرحی‌تازه‌افکندست‌کز شرحش فرومانم چو باقل‌ با همه تقریر سحبانی

172 به‌هریک‌طرح‌چل‌بستان‌سرا افکنده ‌کز گردون ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی

173 به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی

174 مرتب ‌باب‌ هر قصرش چو صنعتهای ‌جمشیدی مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی

175 تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو که‌ با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی

176 بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی

177 حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند که مشت زیره زی ‌کرمان برند از بهر کرمانی

178 زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم که بر خاکش سجود آرد جمال ماه‌ کنعانی

179 به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن به‌هر گل‌بلبلی‌همچون‌نکیسا در خوش‌الحانی

180 به هر راهش د‌وصدباره‌ست و در هر غرفه صد طرفه به‌ هر کویش دوصد جویست ‌و در هر خانه صدخانی

181 سزد گر شه بدین ‌کشور قدم را رنجه فرماید که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بی‌جا‌نی

182 سراسر ملک‌ بستان شد ملک را تا که می‌گوید به چم لختی درین بستان ‌که داد عیش بستانی

183 شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی‌

184 بغیر از نهر سلطانی ‌که دور از شاه می‌سوزد ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی

185 شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی

186 به‌ هر جا هست نهری ‌سوی‌ بحر آید عجب نبود که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی

187 گر آید حکم‌فرمای عجم زی دار ملک جم گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی

188 شهنشاها گر از سر‌چشمهٔ جودت مدد یابم به دریای ضمیر من‌کند هر قطره قطرانی

189 ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی

190 چو خود بودی‌محمد مرمرا حسان‌ لقب دادی عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی

191 اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی

192 قوافی شد چو انعامت مکرّر پس همان بهتر که عمرت نیز همچون ‌گفتهٔ من باد طولانی

عکس نوشته
کامنت
comment