-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 این سرو خرامان ز گلستان که برخاست وین ترک پریوش ز شبستان که برخاست
2 این فتنه کزو خیره بماندند زن و مرد در عهد که بودهست و به دوران که برخاست
3 تا این بت کافر بچه با آن دل سنگین در کشتن فرزند مسلمان که برخاست
4 زلف از پی بر هم زدن کار که بربست خاص از پی خون ریختن جان که برخاست
5 آه این چه بلاییست که را سوخت که را ساخت در عهد که بنشست و ز پیمان که برخاست
6 شهری ز پی اش پیر و جوان منعم و مفلس در درد فرو رفت به درمان که برخاست
7 چندی دلم از دست بلا گوشهنشین بود بنگر که دگرباره به دستان که برخاست
8 ما از دل و دین دست بشستیم و ندانیم تا در همه شهر از پی ایمان که برخاست
9 سوز که رسیدهست چنین در تو نزاری دردیست عجب از دل بریان که برخاست
10 این درد که بر جان تو بیچاره نشستهست هم فعل تو داند که ز دامان که برخاست