1 این سنگ که از آب روان میگردد پیوسته بسان آسمان میگردد
2 نالان همه شب بسان بیماران است سرگردانتر ز عاشقان میگردد
1 ترکم زمی مغانه سرمست میآمد و عقل رفته از دست
2 مخمور ز باده چشم جادو شوریده ز باد زلف چون شست
1 اینک آن روی مبارک که سزای نظر است مه چه باشد که ز خورشید بسی خوبتر است
2 روح پاک است مصور شده از بهر نظر ور نه این حسن نه اندازه روی بشر است
1 اهل دل در هوس عشق تو سرگردانند زاهدان شیوۀ این طایفه کمتر دانند
2 ذوق آموختنی نیست که آن وجدانیست عقلا جمله در این کار فرو میمانند