1 این عمر که سرمایهٔ ملکیست نه خرد چون بیخبران همی به سر باید برد
2 وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ روزی به هزار مرگ میباید مرد
1 معشوقه به رنگ روزگارست با گردش روزگار یارست
2 برگشت چو روزگار و آن نیز نوعی ز جفای روزگارست
1 دل راه صلاح برنمیگیرد کردم همه حیله درنمیگیرد
2 معشوقه دگر گرفت و دیگر شد دل هرچه کند دگر نمیگیرد
1 از دور بدیدم آن پری را آن رشک بتان آزری را
2 در مغرب زلف عرض داده صد قافله ماه و مشتری را