1 این تیغ که در کف آتشی سوزان است هم دشمن عمر و هم عدوی جان است
2 با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت چون در کف فیاض هدایت خان است
1 دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش
2 گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش
1 ای که مشتاق وصل دلبندی صبر کن بر مفارقت چندی
2 باش آمادهٔ غم شب هجر ای که در روز وصل خرسندی
1 بیار وعده خلافم گر اتفاق افتاد نخست گوشزدش این پیام خواهم کرد
2 که تا کیم به فسون گویی آنچه میخواهی به صبح اگرچه نکردم به شام خواهم کرد