1 اینقدر در کشتن من سخت استادن چرا چون دل من جان من یک پهلو افتادن چرا
2 رحم بر خود کن که بیخود گشتی از یک دیدنش این قدر آیینه را بی رحم رو دادن چرا
1 فروغ بادهٔ لعلی برافروزد چو رنگش را نقاب از پرنیان گل سزد حسن فرنگش را
2 نگاه نازپرورد تو بر کهسار اگر افتد به چشم شوخی مژگان بود رگهای سنگش را
1 قانع شده ست دل به تمنای او مرا در سر بس است شورش سودای او مرا
2 در عشق پای تا به سرم خون شد و چکید از بس فشرده پنجهٔ گیرای او مرا
1 ای گنجها ز گوهر یاد تو سینهها و ز نقد داغ عشق تو دلها دفینهها
2 در جستجوی ذات تو افتاده سرنگون افلاک را به لجه حیرت سفینهها