می برندش به همان راه که آمد واپس از سعیدا غزل 378

سعیدا

سعیدا

سعیدا

می برندش به همان راه که آمد واپس

1 می برندش به همان راه که آمد واپس هر که چون صبح زند خنده به خود نیم نفس

2 زاهدا سبحه بینداز که بس کوتاه است از خم حلقهٔ زلف بت ما دست هوس

3 ای کم از مورچه بر خوان لئیمان جهان چند بر سر بزنی دست تولا چو مگس

4 چه طلسم است در این لاشهٔ دنیا که مدام می نماید به نظر نفس تو را کس، کرکس

5 چه توان برد ز من فیض چو آن دیوانه گفت شب مونس من پشه و روز است مگس

6 تیره شد خاطر فرهاد ز سودای مجاز ظاهر است این که شود خانه سیه ز آتش خس

7 دل شود خسته ز تکلیف که بلبل نالد گر ز چوب گل صد برگ بساز ند قفس

8 زاهدان را ز ره آوازهٔ جنت برده است سر به صحرا زده این قافله ز آواز جرس

9 نیستم طفل رسن تاب ولیکن چون او کارم از پیشروی رفته سعیدا واپس

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر