1 مرا گفتند مولانا چنین گفت که جزو شعر خادم دید در پیش
2 چرا گندم همی بخشد فلانی که نتواند شکستن نانک خویش
3 اگر ممدوح دیگر چون تو باشد مرا باید که باشد لوت ازین بیش
4 به استظهار این دست و مروّت نشاید خویشتن را کرد درویش
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 آه کان قاعدۀ وصل چنان هم بنماند زان همه عیش و طرب نام و نشان هم بنماند
2 اشک من خود سپری بود و لیکن گه گاه مددی بود ز خون دل و آن هم بنماند
1 دلم از آتش غم چنان می گدازد که شکّر در آب روان می گدازد
2 چو سایه ز خورشید هستیّ بنده ز مهرت زمان تا زمان می گدازد
1 شاخ سر سبز و چمن دلشادست عالم از عدل بهار آباد است
2 غنچه تا روی به صحرا آورد گرهی ا ر دل بگشادست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **