1 مرا گفتند مولانا چنین گفت که جزو شعر خادم دید در پیش
2 چرا گندم همی بخشد فلانی که نتواند شکستن نانک خویش
3 اگر ممدوح دیگر چون تو باشد مرا باید که باشد لوت ازین بیش
4 به استظهار این دست و مروّت نشاید خویشتن را کرد درویش
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دلم نخست که دل بر وفای یار نهاد به بی قراری با خویشتن قرار نهاد
2 ز جان امید ببّرید و دل ز سر برداشت پس انگهی قدم اندر ره استوار نهاد
1 تا دم باد صبا بگشا دست گرهی از دل ما بگشا دست
2 هر فتوحی که جهانراست ز گل همه از باد هوا بگشادست
1 آنکه سرم بر خط فرمان اوست گوی دلم در خم چوگان اوست
2 دل بغمش دادم و جان هم دهم گر لب و دندان لب و دندان اوست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به