1 گویند که هست بی نشان آب حیات و اندر ظلمات است نهان آب حیات
2 چون کرد عرق ز شرم رویش دیدم از چشمه خورشید روان آب حیات
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 ماهرویان زلف مشکین را پریشان کردهاند عاشقان دنیی و دین در کار ایشان کردهاند
2 نور صبح از پرده شب آشکارا میشود گر چه عارض را به زیر زلف پنهان کردهاند
1 فتنه از بالای تو بالا گرفت شهر از آن رفتار خوش غوغا گرفت
2 صانع از روی تو شمعی برفروخت آتشی زان شمع در دلها گرفت
1 دوش از لبت ربودهام ای مهربان شکر پیداست در بیان من امروز آن شکر
2 چون نی به خدمت تو بسی بستهام میان تا همچو نی گرفتهام اندر دهان شکر
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **