1 گفتند چو هست رزق مقسوم زحمت چه کشی ز بهر جستن
2 گفتم که بلی ولی ازین پیش گشتست حواله گه معین
3 روزی یکی بمصر و شامست و آن دگری بروم و ارمن
4 از بنده مبین تو این تکاپوی کین حکم خدای راند بر من
5 بی هیچ شکی نفاذ یابد حکمی که کند خدای ذوالمن
1 ایدل غافل بدان کاحوال عالم هیچ نیست پیش زخم حادثات دهر مرهم هیچ نیست
2 چون ز شادی کس نیابد در همه روی زمین زیر طاق آسمان گوئی که جز غم هیچ نیست
1 واجب بود از راه نیاز اهل زمن را در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
2 آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست رایش بصفا روی زمین را و زمن را
1 دولت بود مساعد و اقبال و بخت یار آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
2 آن شاه داد بخش که دوران دولتش آرد بمهرگان ستم عهد نو بهار