- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رسیدند نزدیک کوهی بلند که بود از بلندش بر مَه گزند
2 بسی کان گوهر بدان کوهسار همان دیو مردم فزون از شمار
3 گروهی سیه چهر و بالا دراز به دندان پیشین چو آن ِ گراز
4 نه بر کوهشان مرغ را راه بود نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
5 به دریا زدندی چو ماهی شناه به کشتی رسیدندی از دور راه
6 همه روز از الماس تیغی به کف بدندی به هر جای جویان صدف
7 چو کشتی پدید آمدی هر کسی شدندی به کف درّ و گوهر بسی
8 خریدندی آهن به درّ و گهر نجستندی از بُن جز آهن دگر
9 ندانست کس بازشان راه است کشان رأی چندان به آهن چراست
10 چو کشتی مهراج و ایران گروه بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
11 گهرهای کانی از اندازه بیش ببردند با هدیه هر یک به پیش
12 به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
13 دو لشکر از ایشان توانگر شدند همه پاک با درّ و گوهر شدند