دارند جان و دل به تو هر یک تظلمی از جامی غزل 958

دارند جان و دل به تو هر یک تظلمی

1 دارند جان و دل به تو هر یک تظلمی ای پادشاه حسن خدا را ترحمی

2 عشاق را ز ناز و تنعم فراغت است نازی بکن که نیست ازین به تنعمی

3 آهسته ران سمند خدا را که در رهت صد سرفتاده بیش بود زیر هر سمی

4 گر می کنیم ناله ز شوق رخت مرنج کز شوق گل خوش است ز بلبل ترنمی

5 جامی به جان رسید ز بس گریه های تلخ هرگز ندید ازان لب شیرین تبسمی

عکس نوشته
کامنت
comment