- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جان ما را در ازل دادند با عشق امتزاج دایما سودای عشق اوست زانم در مزاج
2 گشته ام سودایی عشق رخ و زلف حبیب جز می لعلش ندانم درد سودا را علاج
3 عقل را بگذار و در بازار عشق آنگه درآ کین متاع عقل را آنجا نمی بینم رواج
4 هرکه ره یابد بملک فقر و گنج نیستی رفت بیرون از سرش سودای مال و تخت و تاج
5 از دماغ زاهدان فکر ریا هرگز نرفت کی توان از چوب خشک کج برون برد اعوجاج
6 ذوق سرمعرفت زاهد ندارد زین سبب از جهالت باشدش با عارفان دایم لجاج
7 تا مسلم شد اسیری بر تو تخت ملک عشق میدهندت بیحرج شاهان همه باج و خراج