نمیتوان دل یاری از حکیم نزاری قهستانی غزل 965

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

نمیتوان دل یاری زخود بیازردن

1 نمیتوان دل یاری زخود بیازردن نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن

2 میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن

3 مگر به چاره بر لب کشند جان مرا به هیچ وجه دگر نیست چاره یی کردن

4 مشنع متعضب مگر نمی داند که صبغت الله نتوان به حیله بستردن

5 به لا نسلّم چیزی مسلّمت نشود چه سود آیت باطل به حجت آوردن

6 ترا به عقل و گرعقل را به تو چون است کدام یک به دگر واجب است بسپردن

7 نه مرغ دانه ی دنیایم ای خطا بینان چه حاصل است شما را ز دام گستردن

8 من از مشیمه ی فطرت وجود یافته ام به هرزه دایه ی عشقم نخواست پروردن

9 چه سود سنگ ملامت زدن نزاری را که مانده در گل عشقم ز پای تا گردن

عکس نوشته
کامنت
comment