1 این قوم که غارتگر عقل و دل و دینند بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
2 زلفین سیاهت رسن جادوی بابل چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
3 ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
4 در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن زین راهزنانی که در این شهر امینند
5 زین سلسله درویش بیندیش تو شاها هر چند که این طایفه خود راه نشینند
6 اندیشه نمایند کجا از خطر بحر قومی که طلبکار توای در ثمینند
7 گر خون من آشفته حلال است بخوبان من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
8 ما و غم آن قوم که از پرتو واجب دارای مکانند و در این عرصه مکینند
9 آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه سلطان زمانند و خداوند زمینند