1 اینها که ز نظم و نثرِ خود میلافند میپنداری که موی میبشکافند
2 نه از سرِ قدرت است کز جان کندن هر یک به تکلّف سخنی میبافند
1 دوش ناگه آمد و در جان نشست خانه ویران کرد و در پیشان نشست
2 عالمی بر منظر معمور بود او چرا در خانهٔ ویران نشست
1 چون شدستی ز من جدا صنما مُلْتَقَى لِمْ تَرَکْتَ بِیْ نَدَما
2 حق میان من و تو آگاه است هُوَ یَکْفی مِنَ الَّذی ظَلَما
1 سرو چون قد خرامان تو نیست لعل چون پستهٔ خندان تو نیست
2 نیست یک کس که به لب آمده جان زآرزوی لب و دندان تو نیست
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند