نیست جز رخ به کف پای تو سودن هوسم از جامی غزل 320

جامی

جامی

جامی

نیست جز رخ به کف پای تو سودن هوسم

1 نیست جز رخ به کف پای تو سودن هوسم دارم امید که مبذول بود ملتمسم

2 من که باشم که کنم هم‌نفسی با چو تویی اینقدر بس که به یاد تو برآید نفسم

3 می‌روم گاه به پا گاه به سر در ره عشق دل ازین وسوسه فارغ که رسم یا نرسم

4 ماندم از قافله کعبه روان باز ولی وقت خوش می‌کند از دور صدای جرسم

5 جز مرا دولت ره‌بوسی این قافله نیست هیچ غم نیست گر از کعبه روان بازپسم

6 به طفیل سگ کویت شده‌ام کس ورنی از کسی دورم از آنجاست که من هیچ کسم

7 چند پرسی که درین باغچه جامی تو که‌ای تو گل و سروی و در پای تو من خار و خسم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر