درین راهم گشادی نیست چندان از جامی غزل 392

درین راهم گشادی نیست چندان

1 درین راهم گشادی نیست چندان که منزل دور و زادی نیست چندان

2 ز هر سو رهزنانند ایستاده مجال ایستادی نیست چندان

3 شب اندوه هجران دیدگان را امید بامدادی نیست چندان

4 بکن با نامردان هرچه خواهی که اینان را مرادی نیست چندان

5 به تیغ افتراق از جان بریدیم چو با مات اتحادی نیست چندان

6 به زهد خویش مغرور است زاهد به عشقش اعتقادی نیست چندان

7 صلاح کار جز معشوق و می نیست درین دعوی فسادی نیست هجران

8 به تیغ عشق جامی کشته شو زود که بر عمر اعتقادی نیست چندان

عکس نوشته
کامنت
comment