1 بدی از نیک بر نمیآید کار زهر از شکر نمیآید
2 من براهش ز خویش بیخبرم باز گویش خبر نمیآید
3 پیش آهم چه خیزد از دوزخ کار برق از شرر نمیآید
4 گو به بزمت دمی که چون مینا خونم از چشم تر نمیآید
5 از تو کاریست بر گرفتن دل که ز مشتاق بر نمیآید
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 خضاب از خون عاشق کن نگاری کردهام پیدا نگار سر و قد گلعذاری کردهام پیدا
2 بتی من جستهام کز چهرهاش پیداست نور حق عجب آیینه و آیینهداری کردهام پیدا
1 بناله صبحدمم بلبل خوش الحان گفت که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت
2 بگوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت
1 غم دل کس به امید چه گوید دلستانش را چرا بلبل خروشد نشنود چون گل فغانش را
2 مکن ای گل جفا با بلبل خود این قدر ترسم رود از باغ و نتوانی تهی دید آشیانش را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به