هست پیغامی مرا کو قاصدی از سلمان ساوجی غزل 248

سلمان ساوجی

آثار سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس

1 هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس سست می‌جنبد صبا ای صبح کار توست و بس

2 پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟

3 ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس

4 با مه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان می‌رسد فریاد من ای مه به فریادم برس!

5 من چو چشم ناتوانت خفته‌ام بیمار و نیست جز خیال ابروانت بر سر من هیچکس

6 بارها از شوق رویت جان من می‌رفت باز از قفا سودای مویت می‌کشیدش باز پس

7 در دو عالم یک هوس داریم و آن دیدار توست می‌رود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس

8 می‌فرستم هدهدی هر دم به پیشت وز حسد می‌زند طوطی جانم خویشتن را بر قفس

9 باز دست آموزم و سررشته‌ام در دست توست خواه چون بازم بخوان خواهی برانم چو مگس

10 نیست سلمان کم ز خاری و خسی دامن مکش ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس

عکس نوشته
کامنت
comment