بناز ای چشم شوخت فتنه خوبان ترکستان از جامی غزل 717

بناز ای چشم شوخت فتنه خوبان ترکستان

1 بناز ای چشم شوخت فتنه خوبان ترکستان نه چشم است آن که دین غارت کن تازیک و ترک است آن

2 به لطف روی گلگونت نروید لاله در صحرا به شکل قد دلجویت نخیزد سرو در بستان

3 ز میگون لعل تو آورد مطرب در میان نقلی کنون عمری ست کان نقل است نقل مجلس مستان

4 چه شیرین پرورش داده ست با آن لب تو را دایه همانا شهد ناب آمد به جای شیرش از پستان

5 به ناکامی نخواهم دور ازان در زندگی دیگر خدا را کام من زان لب بده یا جان من بستان

6 زنی تیغ و شفیع این گنه سازی دو ساعد را نکرده زیر پا کس خون عاشق را بدین دستان

7 بدین کشور نیاز آورد با دست تهی جامی میفشان آستین بی نیازی بر تهیدستان

عکس نوشته
کامنت
comment