صلح و صفا بود مرا جنگ تو و جفای تو از سعیدا غزل 541

سعیدا

سعیدا

سعیدا

صلح و صفا بود مرا جنگ تو و جفای تو

1 صلح و صفا بود مرا جنگ تو و جفای تو تن به قضا سپرده ام در طلب رضای تو

2 یوسف مصر کمترین بنده ات ای عزیز من هر دو جهان کلافه ای آمده در بهای تو

3 جز دل عاشقان نشد معبد ذات اقدست کون و مکان دو کفش تنگ آمده پیش پای تو

4 مردم دیده خاک ره در نظر منزهت پاک ز آلت لسان، نطق سخن سرای تو

5 چرخ شد استخوان نما از مه که بیندش باز نکرده دیده را جانب او همای تو

6 کار دلم تپیدن و بی تو در این قفس مدام در پرش است چشم من در سفر هوای تو

7 دیده نمی توانمت غیر تو هست گر کسی خود چه کنم بگو مرا گر نشوم فدای تو

8 گرچه ضعیفم و گدا چون تو نه بی مربیم شکر خدای من تویی کیست بگو خدای تو

9 دادن جان مرا نه از بهر عوض گرفتن است من ز فنای خویشتن خواسته ام بقای تو

10 شهرهٔ شهر شد سعیدا به غلامی سگت گر بکشی زهی طرب گر بکشی رضای تو

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر