میان کشتی آنجا از عطار نیشابوری جوهرالذات 34

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

میان کشتی آنجا بود پیری

1 میان کشتی آنجا بود پیری بمعنی و بصورت بی نظیری

2 بقدر خویشتن واصل بدش او همه اسبابها حاصل بدش او

3 میان جمله مردان بود او مرد در آن کشتی که بودش صاحب درد

4 سفر کرده بسی دانسته اسرار گرفته سالها او انس دلدار

5 بمعنی برتر از هر دو جهان بود ز عشق و عقل او صاحب بیان بود

6 ز درد عشق جانان باخبر بود ز دید جزو و کل صاحب نظر بود

7 همی در عین اعیان بود با یار که کرده بد سفرها نیز بسیار

8 علوم علم جان حاصل بکرده وز آنجا گاه خود واصل بکرده

9 ره جانان سپرده بود آن پیر در آن شرح پسر میکرد تأخیر

10 زمانی صبر کرد و گشت خاموش دلش از شوق چون دریا زنان جوش

11 خوشش میآمد آن اسرار جانان ز پیدایی نمودی خویش پنهان

12 همی دید و گمانش در یقین بود که در عشق ازل او راه بین بود

13 همی دانست سرّی هست او را که میگفت از حقیقت آن نکو را

14 همی دانست و میدیدش نمودار که میگفت او همی در عین اسرار

15 دل آن پیر معنی موج جان زد به یک دم او دم شرح و بیان زد

16 نظر کردش بسوی آن پسر گفت که این معنی که گفتست و که اشنفت

17 نکو میگویی ار هستی خبردار مشو بیهوش وز ما تو خبردار

18 ترا شد این مسلّم تا بدانی که جوهر سوی دریا میفشانی

19 ترا شد این مسلّم در حقیقت که می جوئی ره عین طریقت

20 ترا شد این مسلّم راز و گفتار که داری در حقیقت حق پدیدار

21 ترا شد این مسلّم سرّ عالم که دم از حق زدی اینجا دمادم

22 ترا شد این مسلّم در نهانی که گفتی این همه شرح و معانی

23 دم وحدت ز دستی بیشکی تو که دیدستی مر این دریا یکی تو

24 دم وحدت زدی از راه مستی در این کشتی مرا انباز گشتی

25 دم وحدت زدی و جان جانی توئی در جان من صاحب معانی

26 دم وحدت زدی و گوش کردم دل و جان در برت بیهوش کردم

27 دم وحدت زدی و کائناتی ولیکن این زمان عین صفاتی

28 دم وحدت زدی و جمله هستی که پنداری بت صورت شکستی

29 دم وحدت زدی و یار مائی گره از کار من این دم گشائی

30 دم وحدت زدی ودیدمت کل دمی فارغ شدم از رنج و از ذل

31 دم وحدت زدی و بی نشانی همه اسرار معنی میفشانی

32 دم وحدت زدی ازنقش دریا توئی در هر دو دریا دوست یکتا

33 دم وحدت زدی وجان ببردی بمعنی بس بزرگی گرچه خوردی

34 دم وحدت زدی و دل ربودی یقین دانم که ما را بود بودی

35 دم وحدت زدی در عقل رفتم ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم

36 دم وحدت تو داری که خدائی چرا از دید ماتو میجدائی

37 چوداری جزو و کل در دید دلدار منم از جان ترا اینجا خبردار

38 ترا میدانم و آنجات دیدم در این دریا در آن دریات دیدم

39 تو دریائی و دریا قطرهٔ تست تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست

40 تو دریائی و جان جوهر نمودی چرا جوهر ز چنگ خود ربودی

41 تو دریائی و هستی عین کشتی نبد جائی که آنجاگه نگشتی

42 همه ذرّات عالم مست ذاتت نمودار آمده اندر صفاتت

43 همه ذرّات جویان تو هستند از این خمخانه دیرتو مستند

44 همه ذرّات عالم گشته جویان ترا در وحدت کل جمله گویان

45 همه ذرّات اندر گفتگویند توئی در جمله و جمله تو جویند

46 همه ذرّات میدانند بتحقیق که از تو یافتند این عین توفیق

47 همه ذرّات میبینند دیدت شدند از جان بکلی ناپدیدت

48 همه ذرّات مستند و سر از پای نمیدانند رفته جمله از جای

49 کجا کانجا نباشد دیدن تست همه گفت تو و بشنیدن تست

50 کجا اینجا نه هستی و ندیدند چرا کاندر نمودت ناپدیدند

51 کجائی این زمان اندر دل و جان در این کشتی نمودی راز پنهان

52 چو پیدائی چرا پنهان شوی تو چو با من هستی جانان شوی تو

53 چگونه یافتم بر گوی با من بیانی گوی با من سخت روشن

54 بسی کردم سفر زان سوی دریا ز بهر دیدنت ای جان جانها

55 بسی کردم سفر در چین و ماچین ز بهر رویت ای خورشید ره بین

56 بسی گردیدم و دریافتم هان مرا این دم از این صورت تو برهان

57 بسی با سالکان این ره سپردم که تا موئی ز وصلت راه بردم

58 بسی با سالکان گردیدم ای جان نمود عشق اینجا دیدم ای جان

59 بسی گشتم بسی دیدم کسانت شدم خاک قدوم رهروانت

60 بسی سودای تو اینجای پختم هنوز از خام کاری نیم پختم

61 بسی در دیدن رویت بگشتم بسی دریا بسی صحرا بگشتم

62 بسی با واصلان تقریر گفتم همه از آیت و تفسیر گفتم

63 بسی سر بر سر زانو نهادم ز پای خود به زانو درفتادم

64 بسی اندر چله سی پاره خواندم ز خان و مان کنون آواره ماندم

65 بسی با رِند در میخانهٔ تو نشستم این زمان دیوانهٔ تو

66 بسی گفتم و بسیاری شنودم دمی از جستجو فارغ نبودم

67 بسی کردم اینجاگه طلب باز که تادیدم ترا این جایگاه باز

68 کنون وقتست اگر ما رو نمائی جهان جان توئی و هم خدائی

69 کنون سی و سه سالست ازنمودار که یک شب دیدمت در خواب بیدار

70 نمود خود نمودی این چنینم که امروزی ترا عین الیقینم

71 شده دید جمالت آشکاره برویت جزو و کل گشته نظاره

72 در این دریا نمودت باز اوّل کجا باشد صفات تو مبدّل

73 تو داری و تو دانیّ و تو گوئی توئی شاه و تو سلطان نکوئی

74 نمیداند پدر ذاتت تمامی که از تو یافتست او نیکنامی

75 نمیداند پدر اسرارت ای جان که پیدائی بصورت لیک پنهان

76 بمعنی برتر از جانی و صورت ترا دادند دیدار حضورت

77 توئی معنی و صورت دیدن تست عیان گفتار من بشنیدن تست

78 توئی جان و جهان عالم دل که بگشائی تمامت راز مشکل

79 توئی منصور تا دانی که دانم که جز دیدار تو چیزی ندانم

80 توئی منصور صوری در همه دم تو هستی دادهٔ در عین عالم

81 توئی منصور کز حدّ جلالت نداند هیچکس جز خود کمالت

82 توئی منصور در عین حضوری که نزدیکی بجمله لیک دوری

83 توئی منصور و در عین لقائی سپر گشته تو در عین بلائی

84 ترا بسیار برهانست اینجا که دیدت دید جانانست اینجا

85 حقیقت برتر از کون و مکانی که هم جسمی و بیشک جان جانی

86 ترا بیشک حقیقت حق شناسم که از دید تو با شکر و سپاسم

87 ترا بیشک حقیقت شد مسلّم توئی نور جهان و جسم آدم

88 خدا داری درون دل بتحقیق تو بردی گوی از میدان توفیق

89 خدا داری حقیقت در درونت خدا باشد حقیقت رهنمونت

90 تو بنمودی رخ اندر عالم جان تو هستی در بهشت آدم جان

91 تو بنمودی حقیقت روی ما را تو آوردی همه در کون ما را

92 تو جانی و جهان هم سایهٔ تست تو نوری شمس همچون سایهٔ تست

93 تو روحی و دل و جان رهبر آمد که بودت جَست از خود بر درآمد

94 کنون چون دیدمت بنمای رخسار که تا کلّی شوی بر من پدیدار

95 از این دریا که افتادم یقین من ترا دیدم کنون عین الیقین من

96 از این دریا تو داری جوهر نور ترا دانسته است اینجای منصور

97 از این دریا حقیقت کل تو داری نمود عالم و هم دل تو داری

98 از این دریا مرا دل گشت بیهوش چو کردم عین تحقیق ترا گوش

99 بدانستم یقین کان خواب دیدم ترا در کشتی اندر آب دیدم

100 تو ما را رهنمائی این زمان زود که دیدارت مرا دیدار بنمود

101 مرا کن واصل و صورت برانداز مرا مانند شمعی تو بمگداز

102 مرا کن واصل اندر عین دریا سر تختم رسان اندر ثرّیا

103 مرا واصل کن و جانم توئی بس در این غرقاب جان فریاد من رس

104 مرا واصل کن و پرده برافکن که نور تست در آفاق روشن

105 مرا واصل کن اندر دید دیدار که دارم از تو کلّی عین اسرار

106 مرا واصل کن و جانم رها کن مرا کل ابتدا و انتها کن

107 مرا واصل کن و کل وارهانم که میبینم توئی جان و جهانم

108 مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای چرا اندازیم از جای بر جای

109 مرا از وصل جانان شاد گردان دل و جانم بکل آبادگردان

110 مرا از وصل جانان رخ نمودی گره این لحظه از کارم گشودی

111 مرا از وصل خود گردان فنا تو که تا بینم ز تو عین بقا تو

112 چو بنمودی جمال اندر جمالت برون آور مرا هان ازوبالت

113 جلالت یافتم طاقت ندارم تو گوئی این زمان من پایدارم

114 کنون من پایدارم گر بگوئی ندانم کاین زمان با من چگوئی

115 رهی بگذاشته و استاده اینجا نمود من در اینجا داده غوغا

116 عیانی در دل و در جان گرفته حقیقت کفر با ایمان گرفته

117 ز ایمانم ملال آمد بیکبار شدم کافر حجاب از پیش بردار

118 ز وصلت کافری دارم چگویم در این میدانِ تو مانند گویم

119 عنان عقل از دستم برون شد چو دریا این دلم پر موج خون شد

120 عنان عقل از دستم شد ای جان کنون از دیدن تو مستم ای جان

121 عنان عقل رفت و عشق آمد مرا کل ازنهاد خویش بستد

122 عیان عشق دیدم از نمودت یقین من خویش دیدم دید دیدت

123 عیان عشقی و دریای نوری عجب در عشق اینجاگه صبوری

124 خدایا بیش از این چیزی ندانم ز بعد صورت و معنی بیانم

125 ندانم جز خدایت آشکاره گر این مردم کنندم پاره پاره

126 ندانم جز خدایت در همه من توئی قلب و توئی جان و توئی تن

127 توئی افلاک و انجم در نمودار توئی بنموده رخ از چرخ دوّار

128 توئی ماه و توئی خورشید جانها که پیدا میکنی سرّ نهانها

129 توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح که جانها رادهی در عین تن روح

130 توئی عین قلم چون کل نوشتی نمود جسم را از طین سرشتی

131 توئی کرسی و دائم در خروجی که در عین همه ذات البروجی

132 توئی عین بهشت و عین ناری چرا با ما دمی در دم نیاری

133 توئی آتش توئی در جملگی باد که از تو شد جهانِ عشق آباد

134 توئی آب و توئی دیدار در خاک نمود صنع خود در عالم پاک

135 توئی هستی در این دریای جوهر نمودی از نمود هفت اختر

136 توئی کوه و زکان گوهر نمائی که جان را اندرو رهبر نمائی

137 توئی اصل و نمودِتست دیدار کنون اسرار کل ما را پدیدار

138 نمودخود نما اینجا بتحقیق که گفتم از تو بیشک راز توفیق

139 توئی دید بهشت و عین یاری چرا بابا دمی دردم نیاری

140 جوابم ده که گفتار از تو دارم نهانم کن که انوار از تو دارم

141 جوابم ده چرا خاموش هستی توئی دریا منم در عین مستی

142 بیانم کن که اصل واصلانی مرا برگوی این راز نهانی

عکس نوشته
کامنت
comment