کنیزی بود قیصر از عطار نیشابوری خسرونامه 15

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

کنیزی بود قیصر را در ایوان

1 کنیزی بود قیصر را در ایوان که بودش مشتری هندوی دربان

2 نبودی آدمی در روم و بغداد بزیبایی آن حور پری زاد

3 لبش جان داروی دلبستگان بود مفرّح نامهٔدلخستگان بود

4 دهانش پر شکر چون نُقل دانی چگویم پستهٔ چون ناردانی

5 هزاران خوشهٔ مشکین بمویش چو خوشه سرکشیده گِرد رویش

6 ز مشک تازه یک یک موی شسته بآب زندگانی روی شسته

7 ز ابرو طاق بر گردون فکنده ز گیسو مشک بر هامون فکنده

8 حریر عارضش نرمی خز داشت رخش گلنار و گل را رنگرز داشت

9 در ایوان شد شه قیصر بشبگاه نشسته بود آن بت روی چون ماه

10 چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید دل خود مست یک یک جای او دید

11 بچربی گفت جانا در برم کش بنقدی بوسهیی دو بر سرم کش

12 کنیزک پیش شاه برجست از جای نهادش همچو گیسو روی بر پای

13 شه از قندش شکر را بار میکرد شکر میخورد و دیگر کار میکرد

14 چو شه بر تل سیمین برد خیمه شد از یاقوت،‌دُرج دُر دو نیمه

15 درآمد آب گرم از باد گیری شکر در لب گداخت و ریخت شیری

16 چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد کنیزک یکسر از شه بارور شد

17 پس از یک هفته کاری بود رفته که شه شد دور از آن ماه دو هفته

18 برون شد از جزیره همچو بادی که پیکی در رسیدش بامدادی

19 که کافر عزم شهر روم دارد بترسا قصد نامعلوم دارد

20 شه آن بت را رها کرد و برون شد بدریا رفت و زو صد جوی خون شد

21 چو اسکندر به آب زندگانی بسنبل آمد آن جمشید ثانی

22 سپه چون مور جمله زیر فرمان شه قیصر بکردار سلیمان

23 درو دشت از سپاه او سیه شد ز بیم شاه رنگ از روی مه شد

24 درآهن غرق کرده همچنان سُم مگر چشم، از دو گوش اسب تادم

25 سپه چون کوه میشد فوج بر فوج چنانک از روی دریا موج بر موج

26 ز لشکر پشت ماهی شد شکسته شکم را باز برآورد خسته

27 نمیافکند جوشن بیم آن بود ولیکن پای گاوی در میان بود

28 چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک بنازیدی بفرزند مبارک

29 که گرمن مادر فرزند گردم چو شاخ سبز نیرومند گردم

30 چو شاخ سبزم آرد میوه دربار زبی برگی برون آیم بیکبار

31 وگربی میوه شد شاخ سرافراز بسوزد تا بماند بارکش باز

32 کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار چگونه مُهره گردانید در کار

33 شه قیصر یکی خاتون زنی داشت که دل از رشک او ناروشنی داشت

34 کنیزک بود ملک خود هزارش وزان صد خادم و صد پیشکارش

35 ز قارون کم ندیدی نعمت خویش ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش

36 رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ بمه در ننگرستی از تکبّر

37 ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود

38 ز کار آن کنیزک آگهی داشت همی بر کار او اندیشه بگماشت

39 که گر او را ز قیصر بچه آید همه کار منش بازیچه آید

40 ز گردون برتری جوید دماغش بپیش آفتاب آید چراغش

41 شود از تر مزاجی پای کوبی ببندد دست من بر خشک چوبی

42 چو من این دم ز آتش دود بینم گر این آتش نشانم سود بینم

43 چو چوبی را توانی ساخت تختی اگر تو خوار بگذاریش لختی

44 بغفلت چون برآید روزگاری شود آن چوب تخت آنگاه داری

45 خرد را رهنمون باید گرفتن چنین کاری کنون باید گرفتن

46 چو یاری خواهی از یاری که باید بوقت خویش کن کاری که باید

47 کنیزی را برخود خواند بانو که درمانی بساز و گیر دارو

48 بحلوا کن همی داروی این درد شکر لب را بده حلوا و برگرد

49 مگر زین دارو آن مرغ سبکدل بیندازد بچه چون مرغ بسمل

50 کنیزک همچو گردون پشت خم داد چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد

51 که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه چو گُل خونش بریزم بر سر راه

52 بگفت این وز پیش آن فسونگر پری رخ شد برون چون حلقه بر در

53 چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه نداد آن گفت را در گوش دل راه

54 که گر امروز گیرم سست این کار بصد سختی شوم فردا گرفتار

55 نباید کرد بد با بی گناهی نباید کند خود را نیز چاهی

56 گُنه نبود بتر زین در طبیعت مکن با بی گناهی این صنیعت

57 دل قیصر اگر گردد خبردار مرا در خون بگرداند چو پرگار

58 ز قفل غم دلش در بند آمد بپیش مادر فرزند آمد

59 که از خاتون شنیدم پاسخ امروز که داری در شکم دُرّی شب افروز

60 مرا از درد تو فرمود بانو که آن دُر را فرود آرم بدارو

61 دل من بسته دارد با خدا کار نیم این بیوفایی را وفادار

62 چرا باکودکی گردم فسونساز که گردد آن فسون آخر بمن باز

63 دلی کو خویش را نبود نکوخواه بزودی چشم بد یابد بدو راه

64 کنون من راز خاتون با تو گفتم بسی از پرده بیرون با تو گفتم

65 ز کارتو غمی بسیار خوردم ز تو بر جان خود زنهار خوردم

66 چنان باید که فرمانم بری تو بکوشی تا ز فرمان نگذری تو

67 ترا در خانهٔ خود جای سازم ز رویت خانه شهر آرای سازم

68 بیندازم ترادر خانه بستر بیایم چون قلم پیش تو بر سر

69 بسازم کار تو پنهان ز خاتون که تا گل بشکفد از غنچه بیرون

70 چو گل بشکتفه شد برگیرم او را کجا من با دو پستان شیرم او را

71 ازین شهرش بشهر خود برم من بشیر و شکّرش میپرورم من

72 چو بالا گیرد آنگه بازش آرم بر قیصر بصد اعزازش آرم

73 که گر اینجا بماند این گل نغز زند خاتون زرشکش خار در مغز

74 شد آبستن از آن اندیشه بی خویش چو مستسقی شکم بنهاد در پیش

75 نمیدانست آن آبستنی شاه که شب آبستنست و طفل در راه

76 چو بشنود این سخن تن زد زمانی گشاد از پسته چون شکّر زبانی

77 بران زیبا کنیزک آفرین کرد که منشیناد بر تو از زمین گرد

78 چو دور چرخ بادا زندگانیت مبادا چرخ بی دور جوانیت

79 ترامن ای کنیزک، گرچه خامم دلم میسوزد از جانت غلامم

80 ز دولتگاه جان دلداریت باد ز عمر خویش برخورداریت باد

81 کسی کز نیکویی دارد نصیبی نکو خواهی ازو نبود غریبی

82 ترا گر این سخن ناگفته بودی خراج گور بر من رفته بودی

83 کنون کاری که میخواهی بجا آر مرا زین سرنگونساری بپا آر

84 کنیزک برد او را سوی خانه یکی معجون برآمیخت از بهانه

85 در آن خانه پر از خون کرد طاسی نهاد این کار را بر خون اساسی

86 ز خون پر کرده طاسی مینهادند که عشقی را اساسی مینهادند

87 تو هم در طاس گردون سر نگونی نمیدانی که سر در طاس خونی

88 گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه فلک بر خون رود، جان بر طبق نه

89 کنیزک شد سوی کدبانوی خویش بشادی شکر گفت از داروی خویش

90 که دارو دادم و خون شد روانه زهی دارو که در خون کرد خانه

91 شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت چو چنگش در درون پرده بنواخت

92 بدو گفت آنچه باید کرد کردی کنون درمانش کن گر مرد مردی

93 چو خون خصم در گردن نشاید بیک دارو دو خون کردن نشاید

94 کنیزک باز گشت و چون گل از خار بپیش طاس خون آمد دگر بار

95 نشست و ماجرا از دل ادا کرد بسی برجانش آبستن دعا کرد

96 کنیزک پرده دار کار او شد چو مه در پرده خدمتگار او شد

97 بشیر و شکّرش پروانه میداد چو شهدش تربیب درخانه میداد

98 چو زن را نوبت زادن درآمد ز غنچه گل بافتادن درآمد

99 گلی بشکفت همچون نوبهاری که حسنش ماه را بنهاد خاری

100 چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه خجل در پرده شد بر آسمان ماه

101 چنان پاکیزه و بازیب و فر بود که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود

102 چوجانآمد عزیز از مصر شاهی چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی

103 اگرچه کودک یکروزه بود او بتن یکسالهیی را مینمود او

104 چنین دانم که از دریای عنصر نظیر او نخیزد دانهٔ دُر

105 چو مادر دید ماه و سرو باغش جهان روشن شد از چشم چراغش

106 برومی کرد نام آن دلستان را که باشد پارسی خسرو زبان را

107 کنیزک گفت کاکنون وقت آنست که رفتن به بود، کار این زمانست

108 بشهر خود برم این دلستان را چو جانست او بکوشم سخت جان را

109 که میدانست کان گل را بناچار گلی در آب خواهد بود پرخار

110 دُری کان از صدف آمد بصد ناز بدریا افکند خاتون بسر باز

111 بزهر آن نوش لب را چاره جوید بدارو درد آن مهپاره جوید

112 بسی بگریست مادر از پس او که بود آن مادر بیکس کس او

113 ولی چون کار سخت افتاد، ناکام چو مرغی ماند بی دُردانه در دام

114 اگر ما روز و شب تدبیر سازیم همان بهتر که با تقدیر سازیم

115 سپر چون نیست یک تیر قضا را رضاده حکم و تقدیر خدا را

116 کنیزک دل از آن بنگاه برداشت بکشتی در نشست و راه برداشت

117 دو گنجش بود در کشتی نهاده یکی از زر دگر از شاه زاده

118 دو خادم نیز خدمتگار بودند که چون کافور و عنبر یار بودند

119 درآمد باد و ابری سخت ناگاه بگردانید کشتی قرب یک ماه

120 به بیراهی بس کشتی نگون کرد باخر سر بآبسکون برون کرد

121 کنار بحر جمعی کاروان بود شکر لب همچو شمعی در میان بود

122 مگر آن کاروان میشد باهواز بهمراهی ایشان گشت دمساز

123 روانه شد چنان کز باد خاکی بزیر محمل او بیسراکی

124 زهر منزل بهر منزل همی شد سبک میشد از آن کز دل همی شد

125 شبی تیره جهانی آرمیده سیاهی در پلاس شب دمیده

126 زمینی بود بگرفته سیاهی فکنده قیر برمه سایگاهی

127 همه شب شب سیاهی میسرشتی شتر در شب سیاهی مینوشتی

128 شبانروزی بماهی ره بریدند سرمه رهزنان در راه دیدند

129 بگرد کاروان بس حلقه کردند ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند

130 مگر دزدی که خون بی باک میریخت ز حلق دایه خون بر خاک میریخت

131 بسی از درد دل آن دایه بگریست که بی من چون بود این طفل را زیست

132 ندارم از جهان جز نیم جانی دهید این نیم جان را نیم نانی

133 که تا هر کار کان آید ز دستم بدان رغبت نمایم تا که هستم

134 چو بس بیچاره میدیدند او را بجان آخر ببخشیدند او را

135 بره درباخودش بسیار بردند ز بیمارش بسی تیمار خوردند

136 چو خوزستان پدیدار آمد از دور شکر را سر بره دادند رنجور

137 کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد برهنه پای و سر بر دست میبرد

138 گرسنه بیسر و سامان بمانده ز جان سیر آمده حیران بمانده

139 طمع ببرید ازدور جوانی چو پیری ناامید از زندگانی

140 ز دست روزگارش پای در گل ز چرخ بیسر و پا دست بر دل

141 چو ابری بر رخ صحرا بمانده چو باران اشک بر صحرا فشانده

142 ز نرگس، روی آن صحرا فروشست ز اشک او گل از صحرا برون رست

143 ز خون چشم، صحرا کرد پرگل جهانی درد، صحرا کرد بر دل

144 دلش از صحن آن صحرا برون بود تنش وابستهٔ صحرای خون بود

145 ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون

146 بزاری چشم بر صحرا نهاده وزو فریاد در صحرا فتاده

147 در آنصحرا ز ابر افزون گرسته وزو هر سنگ صحرا خون گرسته

148 در آن صحراش یک گرگ آشنانه ز صحرا در دلش جز تنگانه

149 چو تنگی دید در صحرای سینه ز سینه ریخت بر صحرا خزینه

150 بسی سودا بصحرا خواست آورد ولیکن همچو صحرا کاست آورد

151 بآخر شش شبانروز آن دلفروز قدم میزد بره تا هفتمین روز

152 چو پیدا گشت از ایوان چارم بروز هفتمین سلطان انجم

153 ز چرخ نیلگون آیینه خور سپیده سرمه ریخت از مهبط زر

154 چنان آن گوی زر زیر علم شد که لوح مه ز تیغ او قلم شد

155 بخوزستان رسید آن تنگ شکّر گرفته شیرخواری تنگ در بر

156 بره در منظری پر کار میدید یکی ایوان فلک کردار میدید

157 چنان ازدور آن ایوان نمودی که جفت طاق نوشروان نمودی

158 دکانی بود پیشش سرکشیده فلک بابام او سر در کشیده

159 کنیزک سخت سستی داشت در راه بدکانی برآمد چون بشب ماه

160 ز رنج شیر و تفت آشکاره بنالید آن شکر لب شیرخواره

161 کجا برگ گلی را تاب باشد که در شهری شکر بی آب باشد

162 بسستی سیمبر را بر بیفتاد زبانش پیش دراز در بیفتاد

163 ز نرگس روی زر پر سیم کرد او دل پرخون بحق تسلیم کرد او

164 چو کاری سخت آمد پیش مخروش سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش

165 دلی در بند تا وقتش درآید ترازان حلقه درها برگشاید

166 که حق یک در نبندد مصلحت را که صد نگشایدت صد منفعت را

167 شه آن ناحیت را بود باغی زحوضش چشمهٔ گردون چراغی

168 بخوشی باغ در عالم علم بود مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود

169 کنیزک بر در آن باغ خفته دلش بیدار و عقل و هوش رفته

170 برون آمد از آن در باغبانی گلی تر دید پیش گلستانی

171 کجا مِه مرد بود آن مرد را نام جوانمردی او را کهتر ایام

172 در آن نزدیک طفلی مرده بودش جهان پیر جانی برده بودش

173 مصیبت خورده مرد از باغ میرفت ز درد طفل دل پر داغ میرفت

174 زن مِه مرد با او بود همراه ز طفل رفته اندر ناله و آه

175 جهان آن طفلشان افکند در سر که تا این طفل را گیرند در بر

176 چو دیدندنش چنان بر در بمانده مهی ماه نوش در بر بمانده

177 بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد بکهتر خانهٔ خویشش فرو برد

178 نشست القصه مرد و زن سخنور بپرسیدند حال آن سمنبر

179 سمنبر گفت حال من درازست نمانده آب و یک نانم نیازست

180 که این گلرخ ز بی شیری مادر گدازان شد ز بهر شیر و شکر

181 توانم دید خود را خاکساری نیارم دید بر فرقش غباری

182 بشد مِه مرد حلوا برد و نانش که طفلش مرده بود این بود و آنش

183 توهم ای مرد مرده باش از پیش که تا حلوا رسد از تو بدرویش

184 چو حلوا خوردن تو بیش گردد شود خون و سزای نیش گردد

185 چراحلوا بشیرینی کنی نوش که خون آرد بشیرینیت در جوش

186 ز حلوا کی بود روی سلامت که حلوا در قفا دارد حجامت

187 درونت دوزخست ای مالک خویش طبق دارد ز جسمت هفت بندیش

188 گر آرندت طبق با نان ز مطبخ طبق بانان در اندازی بدوزخ

189 بهر گندم که خوردی بیحسابی دلت را با بهشت افتد حجابی

190 شکم چون دوزخی با هفت در دان درو هروادیی وادی دگر دان

191 ازان یک وادیش پیشان ندارد که حرص آدمی پایان ندارد

192 اگر معده نبودی غم نبودی خصومت در همه عالم نبودی

193 شنودی قصّهٔ حلوا و نان را بسست این زلّه کن این را و آن را

194 کنیزک چون بسی حلواو نان خورد دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد

195 عرق همچون گلاب از وی روانشد دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد

196 دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش دو چشمهٔ چشم بگشاد ازنم آنش

197 ز بیماری درآید کوه از پای چه سنجد کاه برگی باد پیمای

198 برنجوری شکر شیرین نیاید که لب را از شکر تلخی فزاید

199 بتراز تن شکستن زحمتی نیست ورای تندرستی نعمتی نیست

200 دو نعمت را مکن در شکر سستی یکی امن و دگر یک تندرستی

201 چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار بماند آن باغبان در رنج و تیمار

202 بزن گفت ای غلام تو زمانه نهان دار این کنیزک را بخانه

203 که تا گر این کنیزک زار میرد دلم این طفل را دلدار گیرد

204 که هرگز در همه روی زمین من ندیدم ماهرویی مثل این من

205 ببینی گر بود از عمر بهره که چون زیبا شود این ماه چهره

206 بدین روی و بدین منظر که او راست بماهی و بسروی ماند او راست

207 بجان خواهم که کارش را کنی ساز نگیری زین شکر لب شیرخود باز

208 زنش گفتا بجان فرمان برم من که گر این طفل بردم جان برم من

209 چنان در پرده پنهان دارم این راز که نتواند شدن از پرده آواز

210 ز زیر پرده این دُرّ شب افروز نگردد آشکارا گر شود روز

211 چو نور دیده او را راز دارم بزیر هفت پردهش باز دارم

212 زن بد را مده نزدیک خود جای که مردان از زن نیکند بر پای

213 بسی بهتر بود در کُنج خانه عیال نیک از گنج و خزانه

214 چو مرد نیک رازن سازگارست همه کارش بدان زن چون نگارست

عکس نوشته
کامنت
comment