1 در دیده ات از نور حقیقت اثری نیست در دل ز سراپردهٔ سرت نظری نیست
2 آگاه شوی گر تو ز سر نفس خویش دانی که تو را یک نفس از وی گذری نیست
1 نیت قرآن بستم طوف کوی جانان را هدیه می بردم دل را نذر کرده ام جان را
2 در شب غریبی ها حلقه های زلف او طرفه منزل امنی است خاطر پریشان را
1 حرف هر کس ز فکر خام خود است جنبش هر که از مقام خود است
2 آسمان با وجود این همه شأن متفکر به صبح و شام خود است
1 رفتار محال است ز کوی تو کسی را نبود گذر از یک سر موی تو کسی را
2 از عکس تو عکسی است در آیینهٔ اوهام ور نه خبری نیست ز روی تو کسی را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به