1 در دیده ات از نور حقیقت اثری نیست در دل ز سراپردهٔ سرت نظری نیست
2 آگاه شوی گر تو ز سر نفس خویش دانی که تو را یک نفس از وی گذری نیست
1 روی تو چو از پیش نظر پرده برانداخت آتشکدهٔ مهر به دور قمر انداخت
2 بی روی تو هر قطرهٔ اشکی که برون شد از دل همه را دیدهٔ من از نظر انداخت
1 جنت ز سر کوی تو یک صحن خرابی است دوزخ ز غم عشق تو یک سینه کبابی است
2 آن کس که گلو را به دم تیغ تو تر کرد او را به نظر چشمهٔ حیوان دم آبی است
1 انگشت تعرض نرسیده سخنم را آسیب خزان راه ندیده چمنم را
2 از بسکه لطیف است مرا ذایقه در کام چون زهر کند حرف مکرر دهنم را